السلام علیک یا صاحب الزمان
میدانم که از چشمتان افتاده ام اقا
ولی اینرا هم میدانم که سلامم را بی جواب نمیگذارید
که جواب سلام واجب است
پس ای حضرت عشق هر روزصبح سلامتان میکنم
شاید خودتان دستم را بگیرید
شاید برای آمدنت دیر کردهای
وقتی نگاه آینه را پیر کردهای
دیری است آسمان مرا شب گرفته است
خورشید من، برای چه تأخیر کردهای؟
چقدر از منش این شهدا دور شدیم
آنقدر خیره به دنیا شده و کور شدیم
معذرت از همه خوبان و همه همرزمان
ما برای شهدا وصله ی ناجور شدیم
شهدا در همه جا فاتح اصلی بودن
عجب اینجاست که ما این همه مغرور شدیم
شکر ، با سابقه ی دوستیِ با شهدا
ما عزیز دل مردم شده مشهور شدیم
و از آن برکت خون شهدامان حالا
ما مدیر کل و مسئول شده مسرور شدیم
و اگر حرفی خلاف شهدامان گفتیم
یحتمل مصلحتی بوده مجبور شدیم
پرکشیدن چه مستانه و رفتند و ما
در میان قفس نفس چه محصور شدیم
فرزندان شهدا بدانند که پدران آنها موجب شدند که اسلام، در چشم شیطانها و طاغوتهاى عالم، ابهت پیدا کند.
امروز، به فضل همین شهادتها و به برکت خون شهدا، ملت ما، ملت سربلند و آبرومندى است و ملتها آبرو و عزت را اینگونه باید پیدا کنند.
شهدا،
علاوه بر مقامات رفیع معنوى - که زبانها و قلمها از توصیف آن و چشم و دلها
از مشاهدهى آن ناتوانند - مشعلدار پیروزى و آزادى و استقلال ملتند و حق
بزرگ آنان بر گردن ملت، بسى عظیم است.
نمکشناسى در قبال شهدا این است که وقتى آنها راه را باز کردند، ما از این راه حرکت کنیم و پیش برویم
تکریم شهیدان، تکریم ایثار و اخلاص است؛ تکریم دلهای نورانی و جانهای لبریز از صفا و نورانیت است.
شهیدان، گوهر تابناک بر پیشانی دفاع مقدساند و از این رو است که هر دل آگاه و وجدان پاکی، تکریم و سپاس آنان را بر خود فرض میشمرد
همهى دستاوردهاى انقلاب اسلامى مرهون مجاهدت و صبر شهیدان و خانوادههاى مکرم آنها است.
خون شهیدان عزیز ما بهاى بزرگى است که ملت ایران براى حفظ شرف و استقلال و دین و عزت خود پرداخته است
شهیدان
ما در ظلمات مادیگرى این دوران بار دیگر فرهنگ شهادت را که بالاترین سطح
فداکارى براى آرمانهاى بشرى است زنده کردند و نور رستگارى را به انسانهاى
پاکطینت و حقطلب نشان دادند
خفاشان تیرهدل باید بدانند که شهیدان
ما همچنان در دل و اندیشهى ما زندهاند و غبار نفاق و ناسپاسى آنان
نخواهد توانست این ستارهگان فروزان را از چشم و دل ما پوشیده بدارد
یاد
شهدا را هیچ کس نمىتواند از سینهى این ملت بزداید. همانطور که یاد شهید
کربلا همیشه زنده است، یاد شهیدان کربلاى ایران هم زنده خواهد ماند، و
دلهایى را پر از نور و روحهایى را پر از معرفت و عزم خواهد کرد،
امید
است همهى ملت ایران براستى قدردان شهیدان و خاندانهاى معظم آنان باشند و
رضاى الهى و حمایت حضرت بقیةالله علیهآلافالسلام و ارواحنافداه را
بدینوسیله جلب کنند.
مقام شهیدان، بسیار والاتر از آن است که ذهنها
و دلها و زبانهاى ما بتواند به آن برسد؛ ولى همین اظهار نام این
بزرگواران، امروز، هم وظیفه است،
ملت ایران با پیشتازى شهیدان و
ایثارگران و رزمندگان خود، با تمسک به اسلام و ایمان صادقانه و هوشمندانه
توانست دستاورد گرانبهاى خود را پاسدارى کند و به نقطهى ثبات و استحکام
برساند.
ملت بزرگ ایران به برکت خون شهیدان و به خاطر برکات عظیم شهادت، خواهد توانست همهى مشکلات را از سر راه خود بردارد.
پیام شهیدان این است که تسلیم وسوسهى غنیمت نشوید
یاد
شهیدان، یادبود ارزشهاى انسانى است، و گرامیداشت آنان، تجلیل از برترین
خصال بشرى است. یاد شهیدان باید با تدبر و عبرت گیرى همراه باشد. آنان همان
فرزانگانى هستند که جان عاریت را که کالایى تمام شدنى و رو به زوال است،
با نعیم پایدار الهى سودا کردند و خود را از خسرانى که هر انسانى خواه
ناخواه دچار آن است - یعنى اضمحلال تدریجى سرمایهى زندگى - به نیکوترین
وجه رها ساختند. عمل صالح آنان که از ایمانى پایدار ریشه مىگرفته است،
برترین عملهاى صالح است.
امروز پرچم اسلام در جهان، به برکت فداکارى شهیدان عزیز است که به اهتزاز درآمده،
پاسدارى از خون شهیدان و احترام به زحمات دهسالهى ملت بزرگ ما در آن است که روزبهروز حرکت ما در راه اسلام سریعتر و صحیحتر گردد
گوشه هایی از وصیت نامه شهید چمران
"...به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم.
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.
عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی و خودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است.
برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی، که مدتهاست با آن آشنام. ولی برای اولین بار وصیت می کنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترک گفته ام. علائق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم..."
وصیت می کنم …
وصیت
می کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می دارم! به معبودم ! به معشوقم !
به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی می دانم! او را وارث حسین
می خوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد
سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به
امام موسی وصیت می کنم …
برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی که مدتهاست با آن
آشنا شده ام. ولی برای اولین بار وصیت میکنم. خوشحالم که در چنین راهی به
شهادت می رسم. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترک
گفته ام. علایق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و
ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت میروم.
از
اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده
ام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت
طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از
همه زیبائیها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام، متأسف نیستم …
از
آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست،
اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و
شکسته دلان هم آواز گشتم.
از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم …
تو
ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر
آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم،
تا عشق بورزم، تا قدرتهای بی نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به
غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان
عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم،
تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را
نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی
نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهی مادی آزاد شوم…
تو
ای محبوب من رمز طایفه ای، و درد و رنج هزار و چهار صد ساله را به دوش می
کشی، اتهام و تهمت و هجوم و نفرین و ناسزای هزار و چهار صد سال را همچنان
تحمل می کنی، کینه های گذشته و دشمنی های تاریخی و حقد و حسدهای جهان سوز
را بر جان می پذیری، تو فداکاری می کنی، تو از همه چیز خود می گذری، تو
حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسانها می کنی، و دشمنانت در عوض
دشنام می دهند و خیانت می کنند، به تو تهمتهای دروغ می زنند و مردم جاهل
را بر تو می شورانند، و تو ای امام لحظه ای از حق منحرف نمی شوی و عمل به
مثل انجام نمی دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوی
حقیقت و کمال و قدم بر می داری، از این نظر تو نماینده علی (ع) و وارث
حسینی… و من افتخار می کنم که در رکابت مبارزه می کنم و در راه پر افتخارت
شربت شهادت می نوشم…
ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی!
زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم…
اما
من، منی که وصیت می کنم، منی که تو را دوست می دارم… آدم ساده ای نیستم!
من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و
فعالیت و مبارزه ام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش
عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه
ای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است …
به سه خصلت ممتاز شده ام:
1. عشق
که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم می بارد. در آتش عشق
می سوزم و هدف حیات را جز عشق نمی شناسم. در زندگی جز عشق نمی خواهم، و جز
به عشق زنده نیستم.
2. فقر که از قید همه چیز آزاد و بی نیازم. و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری در من نمی کند.
3. تنهایی
که مرا به عرفان اتصال می دهد. مرا با محرومیت آشنا می کند. کسی که محتاج
عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق می سوزد. جز خدا کسی نمی تواند
انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد. جز
کوههای بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله های
صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می گردد تا او را بپرستد یا
به او عشق بورزد. ولی هر چه بیشتر می گردد، کمتر می یابد …
کسی که وصیت
می کند آدم ساده ای نیست. بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی
روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات
زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست داشتنی است برخوردار شده، و در اوج
کمال و دارایی همه چیز خود را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی
دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است.
آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت می کند …
وصیت
من درباره مال و منال نیست. زیرا می دانی که چیزی ندارم، و آنچه دارم
متعلق به تو و حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده، به خاطر
احتیاجات شخصی چیزی بر نداشته ام. جز زندگی درویشانه چیزی نخواسته ام. حتی
زن و بچه ها و پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکرده اند. آنجا که سر تا
پای وجودم برای تو و حرکت باشد، معلوم است که مایملک من نیز متعلق به تو
است.
وصیت من درباره قرض و دین نیست. مدیون کسی نیستم، در حالی که به
دیگران زیاد قرض داده ام. به کسی بدی نکرده ام. در زندگی خود جز محبت،
فداکاری، تواضع و احترام نبوده ام. از این نظر نیز به کسی مدیون نیستم …
آری وصیت من درباره این چیزها نیست …
وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است …
احساس
می کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو
سفارش کنم. وصیت می کنم، وقتی که جانم را بر کف دستم گذاشته ام، و انتظار
دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم…
تو را دوست می دارم
و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا به کسی احتیاج
ندارم. حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی نیازی می کنم … از او
چیزی نمی طلبم و احساس احتیاج نمی کنم. چیزی نمی خواهم، گله ای نمی کنم و
آرزوئی ندارم. عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق
به تو را قسمتی از عشق به خدا میدانم. همچنانکه خدای را می پرستم و عشق می
ورزم، به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می ورزم. و این عشق ورزیدن
همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است …
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است.
زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام. عشق است که
روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته
مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی وخودبینیی رهاند، دنیای دیگری حس می کنم،
در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین
پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم
سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به
دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است …
به خاطر عشق
است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی می نگرم
و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و
زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و
حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم …
می دانم که در این دنیا به عده
زیادی محبت کرده ام، حتی عشق ورزیده ام، ولی جواب بدی دیده ام. عشق را به
ضعف تعبیر می کنند و به قول خودشان زرنگی کرده از محبت سوءاستفاده
می نمایند!
اما این بی خبران نمی دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و
محبت است، محرومند. نمی دانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکرده اند.
نمی دانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست …
و من
قدر خود را بزرگتر از آن می دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر
آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سؤاستفاده نماید. من بزرگتر از آنم
که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق
خود می سوزم و لذت می برم. این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در
جواب عشق من به حساب آید …
می دانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق
شنا می کنی. انسانها را دوست می داری. به همه بی دریغ محبت می کنی. و چه
زیادند آنها که از این محبت سوءاستفاده می کنند. حتی تو را به تمسخر می
گیرند و به خیال خود تو را گول میزنند … تو اینها را می دانی ولی در روش
خود کوچکترین تغییری نمی دهی … زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر
دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است. همچون آفتاب بر همه جا می
تابی و همچون باران برچمن و شوره زار می باری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان
قرار نمی گیری …
در ارتفاعات انار بودیم . هوا کاملاً روشن
شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست . مشغول تقسیم نیروها و جواب
دادن به بی سیم بودم . یکدفعه یکی از بچه ها دوید و با عجله آمد پیش من و
گفت : حاجی ، جاجی یک سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف
می یان!
با تعجب گفتم : کجا هستند! با هم به یکی از سنگرهای مشرف به
تپه رفتیم . حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل ، پارچاه سفید به دست گرفته و
به سمت ما می آمدند. فوری گفتم : بچه ها مسلح بایستید ، شاید این حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بوند خودشان تسلیم
کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال شدم .
با خودم فکر کردم ؛ حتماً خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و
اسارت آنها شده . درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر . یکی از بچه ها که
عربی بلد بود را صدا کردم.
مثل بازجوها پرسیدم : اسمت چیه، درجه و
مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت : درجه ام سرگرد و
فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. . ما از لشکر
احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم .
پرسیدم : چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت : الان هیچی !!
چشمانم گرد شد . گفتم : هیچی !؟
جواب داد : ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم . بقیه نیروها را هم فرستادم عقب ، الان تپه خالیه!
شاید ...
بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
خدایا!خسته ام!نمیتوانم.
بنده ی من،دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
خدایا!خسته ام!برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
بنده ی من قبل ار خواب،این سه رکعت را بخوان.
خدایا سه رکعت زیاد است.
بنده ی من،فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.
خدایا!امروز خیلی خسته ام!راه دیگری ندارد؟
بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.
خدایا!من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
بنده ی من همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله.
خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
بنده ی من در دلت بگو یا الله،ما نماز شب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنای نمی کند و می خوابد.
ملائکه ی من!ببینید من آنقدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است.
چیزی به اذان صبح نمانده،او را بیدار کنید.دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده.
خداوندا!دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.
ملائکه ی من در گوشش بکویید پروردگارت منتظر توست.
پروردگارا!باز هم بیدار نمیشود،اذان صبح را می گویند.
هنگام طلوع آفتاب است،ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود.
خورشید از مشرق سر بر می آورد.
خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
او جز من کسی را ندارد ... شاید توبه کرد..
گفت فقط دعا کنید پدرم شهید بشه
خشکم زد.
گفتم پسرم این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو
و مادر و برادر رو کتک میزنه
امامشکل مااین نیست
گفتم: پسرم پس مشکل چیه؟
گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده
شروع میکنه دست وپاهای همهمون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه
حاجی ماطاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.
حاجی دعاکنید پدرم شهید بشه وبه رفیقاش ملحق بش
یه روز که دوستانش داشتن توی نی زارها دنبال پیکر شهدا میگشتن ، مشاهده میکنن که یه جمجمه روی یکی از نی ها هست ،
یعنی نی رشد کرده و جمجمه رو باخودش بالا آورده ...!
متوجه میشن که حتما زیر نی باید پیکر یکی از شهدا باشه ،
وقتی پیکر رو پیدا می کنن توی وصیت نامه این شهید بزرگوار جمله ای نوشته بود و اون جمله این بود:
« دوست دارم مثل امام حسین(ع) سرم روی نی رود...»