هرگز به غیر جانان
ما جان نمی فروشیم
جان می دهیم اما
جانان نمی فروشیم
دشمن اگر ببخشد
کاخ سفید خود را
یک تار موی رهبر
بر آن نمی فروشیم
ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞,ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ
ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞,ּּּּּ ּ ּ ּ ּ \____________________
ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞,ּ ּ ּ ּ ּ ּ \¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯ֹֹ\
ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּּ۞۞,ּּּ ּ ּ ּ\ یا امام خامنه ای ִ \
ּ ּ ּ۞۞ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּּ ּ ּּ۞۞ـּ ּ ּ ּ\__________________̲̲/_̲
ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ\¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯
ּ ּ۞۞ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ\
ּ ـ۞۞ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ۞۞ ּ ּ ּ ּ ـ۞۞ּ ּ \ּ ּ ּ ۞۞
ּ ۞۞ـּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ۞۞ ּ ּ ּ ـ۞۞ּּ ּ \ּ ּ ּ ּ۞۞
ּ ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
ּ ּ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
ֹֹֹֹ¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯\¯¯¯¯¯¯¯¯
ִ ִ ִ ִ ִ ִ ִ ִ ۞ִִ ִ ִ ִ ۞ִ۞ ִִִ ִ ִ ִ ִ ִ ִ
سلام بر حسین و پیروانش
سلام برشهیدمحمد باقر برادر آسمانی ام
عجب سعادتی نصیبت گشت که بال های شهادت روزی ات شد ای کاش آن کلامی را که خداوند از وجودت شنید یا آن عمل را که در رفتارت دید من هم می دانستم و می فهمیدم تا معشوقت من را نیز بپذیرد اما افسوس که دنیای خاکی ورنگ لعابش گریبانم را گرفته است و مرا پای فرار از آن نیست برادر خوبم دعایم کن که بتوانم خودم را پیداکنم و دعا کن خداوند همه ما را ببخشید ای شفیع من به درگاه خدا سخت محتاج و منتظر دعایت هستم برادر شهیدم خدانگهدارت آمین.
سلام این متن را ازنوشته های پدرم با اجازه خودشان برداشتم:
تا بحال اینقدر دلم برای کسی یا چیزی تنگ نشده بود که برای سنگرم تنگ شده
چون سنگر بهترین میعادگاه واقعی عاشقان بود
سنگرمکان شب زنده داریهای سبکبالان بود
عروجگاه برگزیدگان بود
سنگرفقط جانپناه نبود
سنگر نزدیکترین مکان به خدا بود
سنگرعشق بود... صفابود...
سنگرحجله بود... مروه بود... منا بود...
رازدار شهدا بود
ارسال شده توسط: زهرا - فرزند جانباز توحید علیزاده
می گفت !!!!دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم
یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم
یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .
فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز گذشته ،
همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت .
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم .
دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد .
دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ،
منوچهر را فقط و فقط برای خودم می خواستم.
گفت: «بفرمایید، مامان خانم! چشمتتان روشن.»
دوباره اخم کردم؛ گفت: «دوست نداری مامان شوی؟»
طاقتم تمام شد. گفتم: «نه! دلم نمی خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه مان؛ تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی.»
منوچهر جدی شد و گفت: «یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته ی دنیا و آخرت منی.»
واقعاً نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم. بعد از گذشت این همه سال هنوز هم احساسم فرق نکرده؛ اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، حسابی پکر می شوم.
بچه ها هم می دانند؛ علی، پسرم می گوید: «ما باید خیلی بدوییم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم.»
می گویم: «نه، هر کسی جای خودش را دارد.»