نمی توانم درک کنم! فکر می کنم سخت
باشد ؛ فقط با این کلمات می توانم این سختی ها را لمس کنم ، خدا می داند چه
می گویم! گاهی کلمات هم یاری ام نمی دهد.
از بچه ای می خواهم بگویم
که مادرش به دنبال اوست و نمی داند کجاست ! یک عکس در دستش گرفته است و هر
کسی را می بیند می گوید پسر من را دیده اید؟! آیا او زنده است؟! این سوال
ها و سوال های دیگر که مدت زمان طولانی است او را درگیر خود کرده و روح او
را می خورد !
چندی پیش بود که کودکی را در نزدیکی خانه مان دیدم که گریه می کرد و با زبان گرفته اش مادرش را صدا می زد . . .
دستش را گرفتم و بردم در خیابانی که از مادرش جدا شده بود ، آنجا منتظر ماندم تا مادرش بیاید ؛ وقتی مادرش
آمد آنرا در آغوشش گرفت و با تمام وجود او را بوسید و گفت : کاش که می
مردم و هیچموقع این اتفاق نمی افتاد . . . چشمانش پر از اشک بود و با آن
حالت تشکر کرد و رفتند . . .
می خواهم مقایسه ای داشته باشم میان مادرانی که می دانستند فرزندانشان به مکانی خواهند رفت که شب و روز ، باید در میان آتش و خمپاره ، مقاومت و زندگی کنند و مادری که لحظه ای از فرزندش جدا می شود و دلش می خواهد که بمیرد و آن اتفاق برایش نیافتد . . .
چندی پیش بود که مادر شهید صبوری در مراسمی فرمودند : از خدا می خواهم یک بند انگشت از پسرم را به من بدهد !
می گویند بهشت را به بها می دهند نه به بهانه! ؛ آری ، ای مادر تو لایق بهشت برین هستی ، نه ، بهای تو بالاتر از بهشت است . . .
چیز زیادی برای گفتن ندارم ، فقط می توانم بگویم : سخت است ، خیلی سخت است !
پ.ن: این مادر به دنبال فرزندش است . . . شما فرزند این مادر رو ندیدین . . . اگه دیدینش بهش بگید مادرش چشم انتظارش هست...