آن روز ...
بگشوده بال و پر ...
با سر به سوی وادی خون رفتی
گفتی: «دیگر به خانه باز نمی گردم
امروز من به پای خودم رفتم
فردا شاید مرا به شهر بیارند
بر روی دست ها ...
اما ...
حتی تو را به شهر نیاوردند !!!
گفتند:
«چیزی از او به جای نمانده است جز راه ناتمام»