طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد...
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهید دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...
پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
محل استقرار گردان تغییر کرد. وقتی وارد منطقه جدید شدیم، رفت یک گوشهی
خلوت، یک قبر کند. شبها میرفت آنجا مناجات میکرد. هر موقع از کنار آن
قبر رد میشدیم. صدای گریه و زاریش را میشنیدیم. میگفت: این جا، جای ابدی
ماست.
شهید "علی عابدینی" فرمانده گردان خط شکن غواص از لشکر 41 ثارالله در سال
1342 در روستای لاهیجان رفسنجان متولد شد و در سال 1365 در عملیات کربلای 5
در منطقه شلمچه به شهادت رسید. در ادامه 9 خاطره از زندگی و مجاهدت این
سردار شهید را میخوانیم:
همیشه جلوی گردان حرکت میکرد
گفتم: شما که جلوی نیروها حرکت میکنید؛ اگه اتفاقی براتون بیفته بقیهی نیروها باید چه کار کنند؟
گفت: اگر فرمانده جلوی نیروهاش حرکت نکنه، ممکنه یک بسیجی با خودش فکر کنه
چرا فرمانده جلوتر از من حرکت نمیکنه. من باید همیشه جلوتر از نیروهام
حرکت کنم تا چنین مسئلهای پیش نیاد.
اینجا، جای ابدی ماست
محل استقرار گردان تغییر کرد. وقتی وارد منطقه جدید شدیم، رفت یک گوشهی
خلوت و یک چاله کند. شبیه یک قبر. شبها میرفت توی آن و مناجات میکرد.
شب، هر موقع از کنار آن قبر رد میشدیم. صدای گریه و زاریش را میشنیدیم.
بچهها که میپرسیدند موضوع قبر چیه؟ میگفت: این جا، جای ابدی ماست. دنیا
میگذره و ما باید چنین جایی برای خودمون انتخاب کنیم؛ پس چه بهتر که از
حالا این مکان رو حس کنیم.
اگر میخواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروحها
قمقهاش را در آورده بود و به طرف علی گرفته بود. میگفت: شما خستهاید؛
مدام در حال فعالیت بودی و کار میکردی؛ تازه خودم دیدم که قمقمهی آب خودت
رو به بچهها دادی. حالا این قمقمه رو بگیر و از این آب بخور. علی آقا
نگاهی بهش انداخت و گفت: برادر، بچههای دیگه واجبتر از من هستند. اگر
میخواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروحها
شب زیبایی بود . حیفمان می آمد بخوابیم؛ولی
بهانه ای برای بیدار ماندن نبود. گروهبان ، دسته را جمع و جور کرد . می
گفت فرمانده با شما کار دارد.
فرمانده آمد و گفت:ممکن است این چند روز عملیات باشد!
امشب باید در تاریکی کار کنید. نفری بیست
تا گونی شن درست کنید. به هم نگاه کردیم. خندیدیم. بهانه ای بود برای بیدار
ماندن؛ بعد از یک گرمای ۵۰ درجه یک شب خنک و پر ستاره می چسبید.
فرمانده سرش را روی بیستمین گونی که از شن
پر کرده بود ،گذاشت و به خواب رفت بود. برای نماز صبح که بیدار شد. گونی
بچه ها را شمرد ، اخم کرد وگفت :
دیشب چی کار می کردید. نفری ده گونی هم پر نکرده اید.بجنبید.هنوز قدری هوا تاریک است باید جبران کنید.
بچه ها به تکاپو افتادند؛فرمانده شگفت زده شد.گفت :«ببینم ، پس بیل هایتان کجاست؟چرا با مشت گونی را پر می کنید؟!»
گفتم :« بیل نداریم»
فرمانده خجالت زده شد؛گفت:«چرا نگفتید بیل تهیه کنم؟»
بچه ها باز هم خندیدند .گفتم :
خودتان گفتید : در جبهه نباید چیزی بخواهیم ؛ ممکن است فرمـانده شرمنده شود.
فرمانده گفت :«شرمنــده!»