قرارگاه سایبری شهادت

♥دلـــــــنـــــوشـــــتـــــه هــــای یـــــه جــا مـــانــده♥ ...♥اللهم عجل الولیک الفرج♥ .تماس باما.09029250885
يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ

وقتی که شهــدا فرمانـده خودشـان را هـم شرمنــده میکننـد


شهید

شب زیبایی بود . حیفمان می آمد بخوابیم؛ولی بهانه ای برای بیدار ماندن نبود. گروهبان ، دسته را جمع و جور کرد . می گفت فرمانده با شما کار دارد.
فرمانده آمد و گفت:ممکن است این چند روز عملیات باشد!

امشب باید در تاریکی کار کنید. نفری بیست تا گونی شن درست کنید. به هم نگاه کردیم. خندیدیم. بهانه ای بود برای بیدار ماندن؛ بعد از یک گرمای ۵۰ درجه یک شب خنک و پر ستاره می چسبید.
فرمانده سرش را روی بیستمین گونی که از شن پر کرده بود ،گذاشت و  به خواب رفت بود. برای نماز صبح که بیدار شد. گونی بچه ها را شمرد ، اخم کرد وگفت :
دیشب چی کار می کردید. نفری ده گونی هم پر نکرده اید.بجنبید.هنوز قدری هوا تاریک است باید جبران کنید.
بچه ها به تکاپو افتادند؛فرمانده شگفت زده شد.گفت :«ببینم ، پس بیل هایتان کجاست؟چرا با مشت گونی را پر می کنید؟!»
گفتم :« بیل نداریم»
فرمانده خجالت زده شد؛گفت:«چرا نگفتید بیل تهیه کنم؟»
بچه ها باز هم خندیدند .گفتم :

خودتان گفتید : در جبهه نباید چیزی بخواهیم ؛ ممکن است فرمـانده شرمنده شود.

 فرمانده گفت :«شرمنــده!»

عکس



نوشته شده توسط مجتبی ابراهیمی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قرارگاه سایبری شهادت

♥دلـــــــنـــــوشـــــتـــــه هــــای یـــــه جــا مـــانــده♥ ...♥اللهم عجل الولیک الفرج♥ .تماس باما.09029250885

قرارگاه سایبری شهادت

بسم رب الشهدا والصدیقین سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.رهسپاریم با ولایت تا شهادت

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
پیوندها
آخرین نظرات


شهید

شب زیبایی بود . حیفمان می آمد بخوابیم؛ولی بهانه ای برای بیدار ماندن نبود. گروهبان ، دسته را جمع و جور کرد . می گفت فرمانده با شما کار دارد.
فرمانده آمد و گفت:ممکن است این چند روز عملیات باشد!

امشب باید در تاریکی کار کنید. نفری بیست تا گونی شن درست کنید. به هم نگاه کردیم. خندیدیم. بهانه ای بود برای بیدار ماندن؛ بعد از یک گرمای ۵۰ درجه یک شب خنک و پر ستاره می چسبید.
فرمانده سرش را روی بیستمین گونی که از شن پر کرده بود ،گذاشت و  به خواب رفت بود. برای نماز صبح که بیدار شد. گونی بچه ها را شمرد ، اخم کرد وگفت :
دیشب چی کار می کردید. نفری ده گونی هم پر نکرده اید.بجنبید.هنوز قدری هوا تاریک است باید جبران کنید.
بچه ها به تکاپو افتادند؛فرمانده شگفت زده شد.گفت :«ببینم ، پس بیل هایتان کجاست؟چرا با مشت گونی را پر می کنید؟!»
گفتم :« بیل نداریم»
فرمانده خجالت زده شد؛گفت:«چرا نگفتید بیل تهیه کنم؟»
بچه ها باز هم خندیدند .گفتم :

خودتان گفتید : در جبهه نباید چیزی بخواهیم ؛ ممکن است فرمـانده شرمنده شود.

 فرمانده گفت :«شرمنــده!»

عکس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی