قرارگاه سایبری شهادت

♥دلـــــــنـــــوشـــــتـــــه هــــای یـــــه جــا مـــانــده♥ ...♥اللهم عجل الولیک الفرج♥ .تماس باما.09029250885

قرارگاه سایبری شهادت

بسم رب الشهدا والصدیقین سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.رهسپاریم با ولایت تا شهادت

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
پیوندها
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن زیبا در مورد شهدا» ثبت شده است


 دل دوبــاره عشــــق قسمت کرده است  
یــــاد کاوه، یــــــاد همّـــت کـرده است

 

یـــاد ســـــــرداران بی سر کرده است

یــــاد بـــــدر و یـــاد خیــبر کرده است

 


یــــــاد مجـــنون و شلـمــچه کرده است

یـــــــاد غــــوغای حـــلبــچه کرده است

 


یــــاد فـــکّــه، یــاد مــهران کرده است

یــــاد نجــــوا های چــمران کرده است

 


یـــاد سـربنــدهای یا زهـــرا (س) بخیر

یـــــاد آن دل های چون دریـــــا بــــــخیر

 


یــــــــاد آن نـــام آوران بـــی ریـــــــــا

یـــاد آن جان بر کـــفان جبـــهـــــــه ها

 


یـــــاد ســـنگـــــــرهـــای تــوأم با صفا

نیــمـــه شبـــهــا ذکـــر حـــقّ، یاد خـدا

 


یــــاد ســــــرباز شــــــهید بی پـــلاک

یــــــاد آن تــن های افتـــاده به خـــاک

 


عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۸
مجتبی ابراهیمی

شهدا


سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
.
.
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
.
.
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
.
.

من می خواهم در آینده شهید بشوم …
معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟
آقا اجازه … شهید …
.
.
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
.
.
ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد
نوبت ما که رسید میکده را بست نداد
حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ
بعدباران شهید حال خوشی دست نداد
.
.
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده …

.
.
سری که هیچ سر آمدن نداشت آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد
بلند شد سر خود را به اسمان بخشید
سری که بر تن خود خویشتن نداشت آمد
.
.
هم قد گلوله توپ بود
گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده !!!
.
.
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد ، چند نفر رفتن معبر باز کنن …
15ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده …
پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت : تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت !
.
.
مکه برای شما ، فکه برای من !
بالی نمی خواهم ، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند …
شهید اوینی

پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد …
پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟
گفت :سربند یا زهرا !
گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟
گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …
.

.
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم !

.
.
زیبایی رمز ماندگاریست و سادگی رمز زیبایی …
شهداچه ساده و زیبا بودند !
.
.
انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید
ما چه میدانیم دلتنگی غروب جمعه را ؟
.
.
مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی جنگ خارج شد مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !!!
مادر خندید و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم …
.
.
آب جیره بندی شده بود آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر میشد خورد ؟
به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و گفت : “من زیادتشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم”
فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود !
.
.

رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست‌ ؟
خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست‌ ؟
توی این عکس به جا مانده عصا دستم نیست‌
پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست‌ ؟
رنگ و رو رفته ترین تاقچه خانه مان‌
مهر و تسبیح و کتاب پدرم یادت هست‌ ؟
خانه کوچکمان کاهگلی بود ، جنون‌
در همان خانه شبی زد به سرم یادت هست‌ ؟
قصد کردم که بگیرم نفس دشمن را
و جگرگاه ستم را بدرم یادت هست‌ ؟
خواهر کوچک من تند قدم بر میداشت‌
گریه می کرد که او را ببرم یادت هست‌ ؟
گریه می کرد در آن لحظه عروسک میخواست‌
قول دادم که برایش بخرم ، یادت هست‌ ؟
راستی شاعر همسنگرمان اسمش بود
اسم او رفته چه حیف از نظرم یادت هست‌ ؟
شعرهایش همه از جنس کبوتر ، باران‌
دیرگاهی است از او بی خبرم یادت هست‌ ؟
آن شب شوم ، شب مرده ، شب دردانگیز
آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست‌ ؟
توی اروند در آن نیمه شب با قایق‌
چارده ساله علی ،‌ همسفرم یادت هست‌ ؟
ناله ای کرد و به یک باره به اروند افتاد
بعد از آن واقعه خم شد کمرم یادت هست‌ ؟
سرخ شد چهره اروند و تلاطم می کرد
جستجوهای غم انگیز ترم یادت هست‌ ؟
مادرش تا کمر کوچه به دنبالم بود
بسته ای داد برایش ببرم یادت هست‌ ؟
بعد یک ماه همان کوچه ، همان مادر بود
ضجه های پسرم ، هی پسرم یادت هست‌ ؟
چارده سال از آن حادثه ها می گذرد
چارده سال چه آمد به سرم یادت هست‌ ؟
توی این صفحه به این عکس کمی دقت کن‌
توی صف از همه دنبالترم یادت هست‌ ؟
لحظ ‌ای بود که از دسته جدا افتادم‌
لحظه ای بعد که بی بال و پرم یادت هست‌ ؟
اتفاقی که مرا خانه نشین کرد افتاد
و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست‌ ؟
“.
.
اول پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت


عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۲
مجتبی ابراهیمی

زمانه خواســـــــــــت توراماضی بعید کند

ضمیرغائب مفردکند ،شهیدکند

خدانخواست که تنها ازتوسربگیرد خواست

که ذره ذره وجودتوراشهیدکند

چشم هایم رامیبندم می خواهم آخرین حرفه آخرین لبخندشمارابه یادبیاورم

.باران پشت شیشه می بارد!نم نم ...هوا

خیلی پاک شده،امانفس های شما راکم دارد.نفس هایی که باهمه ی سختی

بالا وپایین رفتنش برای شما ،نعمتی بود

برای ما.بوی دوستانت رامی دادی ،آشناترازهمه بودی ..بوی دوستانت رامی دادی که

حرف هایت به دل می نشست..دلمان می خواست برایمان حرف بزنید

چقدرخدادوستتان داشت که ظرف تان رااین شکلی شکست.اصلا خودت هم

می دانستی دردهمیشه قسمت مردبوده است.

چشم هایم رامی بندم .آخرین حرف هایتان توی ذهنم جان می گیرد.

گفته بودم:

-یه توصیه ای،یه نصیحتی به ما بکنین...بفرمایین حاجی...منتظریم حرف های

شمارابشنویم..

لبخندزده بودی، یک لبخند کم رنگ ،صدایت آرام آرام بود،سخت شنیده می شد

،نفس های ماتوی سینه حبس شده بودوصدای خس خس نفس های شما بودفقط.

گفته بودی:

شماها بایدمنونصیحت کنین.من چرا؟

دیگر حسابی بوی دوستانت رامی دهی وحالا فقط خاطره ی حرفها،سرفه های

خشک ولبخندمانده.

پشت شیشه باران می زند،هوای شهر،حالاتمیزترازهمیشه شده اما باهمه ی

تمیزی اش نفس شما راکم دارد....

اما...........................

دلتنگیهایش تمام شد...

اینجا ستاره هاهمه روشند!

پس بیاباهم ازکوچه های خلوت شهربگذریم.

بیاباهم سکوت برگ های خاموش رادرهم

بشکنیم وآواز رویید مان رادر گوش های شنوا زمزمه نیم

وسراغی بگیریم ازستاره های که خاموش می پنداری مشان!

درمعرفت شهرکسی رامی شناختم که باعشق پیوندی دیرینه داشت.

کسی که زخم دلتنگی هایش رابارها درتنهایی اش گریه کرده بود.کسی

که هم سفره ی شهدابوده است وخم صحبت

دلتنگی هایشان.باخنده هایشان خندیده بود وباگریه هایشان گریسته بود

...امابرگشته بود باتنی زخمی ودلی پردرد.با

کوله باری ازحرفهای درگلومانده وبغض های وانشده.برگشته بودتامن وتو رابه

دوران عشق پیوند بزند،تابایستدوبا

ایستادنش ملائک راباردیگر به سجده وادارد.

اما حالا روزهاست که به مهمانی شهدارفته ودرآغوش امن خداآرام گرفته.

"غواص شهیدحسین محمدی" یکی دیگر ازیادگاران دوران عشق بود کا سالها

درگوشه ای از این شهر،بی صدا بادلتنگی هایش زندگی کرد وبی صداتر،ازکنار

خواب هایمان گدشت و رفت........

درباغ شهادت را نبندید....

به مابیچاره ها زان سو نخندید.....

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۱
مجتبی ابراهیمی