که ذره ذره وجودت را شهید کند....
زمانه خواســـــــــــت توراماضی بعید کند
ضمیرغائب مفردکند ،شهیدکند
خدانخواست که تنها ازتوسربگیرد خواست
که ذره ذره وجودتوراشهیدکند
چشم هایم رامیبندم می خواهم آخرین حرفه آخرین لبخندشمارابه یادبیاورم
.باران پشت شیشه می بارد!نم نم ...هوا
خیلی پاک شده،امانفس های شما راکم دارد.نفس هایی که باهمه ی سختی
بالا وپایین رفتنش برای شما ،نعمتی بود
برای ما.بوی دوستانت رامی دادی ،آشناترازهمه بودی ..بوی دوستانت رامی دادی که
حرف هایت به دل می نشست..دلمان می خواست برایمان حرف بزنید
چقدرخدادوستتان داشت که ظرف تان رااین شکلی شکست.اصلا خودت هم
می دانستی دردهمیشه قسمت مردبوده است.
چشم هایم رامی بندم .آخرین حرف هایتان توی ذهنم جان می گیرد.
گفته بودم:
-یه توصیه ای،یه نصیحتی به ما بکنین...بفرمایین حاجی...منتظریم حرف های
شمارابشنویم..
لبخندزده بودی، یک لبخند کم رنگ ،صدایت آرام آرام بود،سخت شنیده می شد
،نفس های ماتوی سینه حبس شده بودوصدای خس خس نفس های شما بودفقط.
گفته بودی:
شماها بایدمنونصیحت کنین.من چرا؟
دیگر حسابی بوی دوستانت رامی دهی وحالا فقط خاطره ی حرفها،سرفه های
خشک ولبخندمانده.
پشت شیشه باران می زند،هوای شهر،حالاتمیزترازهمیشه شده اما باهمه ی
تمیزی اش نفس شما راکم دارد....
اما...........................
دلتنگیهایش تمام شد...
اینجا ستاره هاهمه روشند!
پس بیاباهم ازکوچه های خلوت شهربگذریم.
بیاباهم سکوت برگ های خاموش رادرهم
بشکنیم وآواز رویید مان رادر گوش های شنوا زمزمه نیم
وسراغی بگیریم ازستاره های که خاموش می پنداری مشان!
درمعرفت شهرکسی رامی شناختم که باعشق پیوندی دیرینه داشت.
کسی که زخم دلتنگی هایش رابارها درتنهایی اش گریه کرده بود.کسی
که هم سفره ی شهدابوده است وخم صحبت
دلتنگی هایشان.باخنده هایشان خندیده بود وباگریه هایشان گریسته بود
...امابرگشته بود باتنی زخمی ودلی پردرد.با
کوله باری ازحرفهای درگلومانده وبغض های وانشده.برگشته بودتامن وتو رابه
دوران عشق پیوند بزند،تابایستدوبا
ایستادنش ملائک راباردیگر به سجده وادارد.
اما حالا روزهاست که به مهمانی شهدارفته ودرآغوش امن خداآرام گرفته.
"غواص شهیدحسین محمدی" یکی دیگر ازیادگاران دوران عشق بود کا سالها
درگوشه ای از این شهر،بی صدا بادلتنگی هایش زندگی کرد وبی صداتر،ازکنار
خواب هایمان گدشت و رفت........
درباغ شهادت را نبندید....
به مابیچاره ها زان سو نخندید.....