قرارگاه سایبری شهادت

♥دلـــــــنـــــوشـــــتـــــه هــــای یـــــه جــا مـــانــده♥ ...♥اللهم عجل الولیک الفرج♥ .تماس باما.09029250885
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ب.ظ

در خلوتگاه گلزار....

مادر شهید

صبح که از خواب بیدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت برای یک بار هم که شده با صدای بابا بیدار شود! بابا دست توی موهایش ببرد واوخودش را لوس کند و بیدار نشود !
امروز با دلش هوای بابا را کرده بود . کاش بیشتر پیشش می ماند ! امروز فاطمه با صدای مهربان بابا از خواب بیدار شد . بالای سرش نشته بود و صدایش می زد: «فاطمه جان بابایی پاشو! »
دستهایش را تو موهای بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل موهای باباش زبر و وزوزیه! » صدای بابا هنوز گوشش را نوازش می داد : «پاشو بابایی! نمازت قضا می شه ها!»
فاطمه آهسته چشمهایش را باز کرد . می خواست لذت دیدن بابا را بچشد . اما پیش چمشش جز در ودیوار ساکت خانه که حیرت زده تماشایش می کردند چیز دیگری ندید !
دوباره چمشهایش را بست شاید صدای بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب می دید .
دوست نداشت از جایش بلند شود . پتو را روی سرش کشید . دوباره چشمهایش را بست . نمی خواست غمی که در چشمانش خانه کرده توی صورتش سرازیر شود .
از زیر پتو صدای مهربان مادر را می شنید : « خانومی! آفتاب داره سرک می کشه تو خونه ! نمی خوای قبل از اومدن خورشید خانوم نماز بخونی؟ »
باران کلمات شیرین مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود .
« صبح بخیر خورشید خانوم! »

مادر از روی سجاده به دخترش سلام و لبخند هدیه می داد.
- صبح بخیر مامان خانم!
- اگه دیر بجنبی از آفتاب عقب می مونی!‌ او وقت او برنده می شه و تو می بازی !‌
فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ایستاد . نمازی به طراوت سپیده صبح .
نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصری منو می بری پیش بابا؟ »
مادر استکان چای را جلوی فاطمه گذاشت : « حال چایی تو بخور تا من فکر کنم ! »
با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! »‌
مادر نمی خواست دل تنها دخترش را بشکند . سری تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدی! بریم! »
انگار که دنیا را به او داده باشند . از خوشحالی به هوا پرید: « خیلی دوستت دارم مامان! فقط ... » کمی صدایش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد:
- فقط از این به بعد یه کم زودتر از خورشید خانوم منو بیدار کن تا ...
- تا این قدر کلاغ پر نماز نخونی !
- نه! تا ... تا بابام بیشتر بیاد پیشم !


ادامه حرفش را آنقدر بریده و آهسته گفت که خودش هم چیزی نفهمید . اما مادر از نگاه خیره اوبه عکس بابا دنباله حرفش را خواند. فهمید که فاطمه وبابا با هم بوده اند!
نگاه زن هم به عکس گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح امید تازه ای به او میداد . حضور لطیف مرد را با تمام وجود احساس می کرد و زیر سایه اش زندگی!
برق نگاه مرد زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه می شد در وجود فاطمه !‌ تنها همدم تنهایی هایش و یادگاری از روزهای خوب در کنار هم بودن !‌
زن نفهمید کی و چطور آماده رفتن شد !‌ تنها صدای او را شنیدکه از پشت در فریاد می زد : « خداحافظ مامان!‌عصری یادت نره! »
زن هم با عجله از جا برخاست . او هم باید سرکار می رفت .
فاطمه از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرویس مدرسه بود دید . برایش دست تکان داد اما محبوبه بی حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندی مهمان کند . تنها سلام بی رنگش نشان می داد که فاطمه را دیده است . فاطمه دستش را فشرد : « صبح بخیر! »
محبوبه آهسته جواب داد :
- صبح بخیر !
- چیه ؟ باز که رو پیشونیت گره افتاده !
- دلم تنگ شده !
حسرت کهنه فاطمه با این حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود !‌
- دیشب بابامو خواب دیدم !
- من هم خواب بابامو دیدم !‌
چشم های محبوبه خیس اشک شد . با صدایی بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم برات تنگ شده! پس چرا نمی آی؟ من خیلی منتظرتم! بابام گفت: « من که همیشه پیش شمام!‌ مواظبتون هستم! » گفتم : « من این جوری دوست ندارم!‌ دلم می خواد مثل بقیه باباها پیشم باشی!‌ منو بیرون ببری! باهام حرف بزنی ...! »
اندوه فاطمه با قطره اشکی نمایان شد . نمی دانست چطور با دوستش همدردی کند لااقل اوجایی را داشت که بابایش را آن جا ببیند و غصه هایش را برایش بگوید ولی محبوبه چی !
محبوبه آه سردی کشید : « تو می ری پیش بابات من چی! »
صدای ترمز سرویس مدرسه به حرف های دخترها پایان داد . هنوز نصف مینی بوس خالی بود . فاطمه روی صندلی اول نشست و محبوبه هم کنارش .
فاطمه گفت :
- می دونی بابای من چی گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشید خانوم بیدار بشم می بینمش!‌ من می دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام میاد پیشم!‌
- ولی من دلم می خواد الان پیش بابام باشم!‌ دلم خیلی براش تنگ شده!‌

صدای گوشخراش مینی بوس همه را به سوی خود کشاند . مینی بوس با شدت به درختی که سالها کنار خیابان نظاره گر مردم بود . خورد . مینی بوس ودرخت هر دو زخمی بودند!
زن چادرش را روی سرش کشید . لرزش شانه ها بغض فشرده گلویش را سبک تر می کرد ! سرش را روی سنگ گذاشت و سیل اشک هایش بر سبنه سنگ جاری شد .
دلش می خواست تمام اندوهش را فریاد بزند . همه غصه و دلتنگی اش را ! وسعت غم بیشتر از گنجایش دلش بود . هر وقت دلش می گرفت به این جا پناه می آورد . می دانست گوش هایی منتظر شنیدن حرفهایش است !‌ هرچه گله و شکایت هر چه توی دلش بود می گفت و سبک می شد !‌ حالا نمی دانست از که بگوید و از چه بنالد!‌
آرزو کرد کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود ! تنها دل خوشی اش ...!
دیگر هیچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهایی اش را بیشتر به رخ اش می کشید! صدای مردم را می شنید که می گفت: «صبور باش ! بلاها آدم را خالص می کند!»
آهی از دل کشید! می دانست دیگر دخترش دلتنگ نیست و حسرت آرزوهایش بر دلش نمانده!‌ کسی نمی دانست در خلوت گلزار شهدا میان مادر، دختر و بابا می گذرد!
کمی آن طرفتر کنار عکس مردی که سال ها فقط یک عکس بود دختری آرام خفته بود! دخترک دیگر دلتنگ نبود!
حالا هر دو پیش باباهایشان بودند!

عکس


نوشته شده توسط مجتبی ابراهیمی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قرارگاه سایبری شهادت

♥دلـــــــنـــــوشـــــتـــــه هــــای یـــــه جــا مـــانــده♥ ...♥اللهم عجل الولیک الفرج♥ .تماس باما.09029250885

قرارگاه سایبری شهادت

بسم رب الشهدا والصدیقین سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.رهسپاریم با ولایت تا شهادت

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
پیوندها
آخرین نظرات

در خلوتگاه گلزار....

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ب.ظ

مادر شهید

صبح که از خواب بیدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت برای یک بار هم که شده با صدای بابا بیدار شود! بابا دست توی موهایش ببرد واوخودش را لوس کند و بیدار نشود !
امروز با دلش هوای بابا را کرده بود . کاش بیشتر پیشش می ماند ! امروز فاطمه با صدای مهربان بابا از خواب بیدار شد . بالای سرش نشته بود و صدایش می زد: «فاطمه جان بابایی پاشو! »
دستهایش را تو موهای بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل موهای باباش زبر و وزوزیه! » صدای بابا هنوز گوشش را نوازش می داد : «پاشو بابایی! نمازت قضا می شه ها!»
فاطمه آهسته چشمهایش را باز کرد . می خواست لذت دیدن بابا را بچشد . اما پیش چمشش جز در ودیوار ساکت خانه که حیرت زده تماشایش می کردند چیز دیگری ندید !
دوباره چمشهایش را بست شاید صدای بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب می دید .
دوست نداشت از جایش بلند شود . پتو را روی سرش کشید . دوباره چشمهایش را بست . نمی خواست غمی که در چشمانش خانه کرده توی صورتش سرازیر شود .
از زیر پتو صدای مهربان مادر را می شنید : « خانومی! آفتاب داره سرک می کشه تو خونه ! نمی خوای قبل از اومدن خورشید خانوم نماز بخونی؟ »
باران کلمات شیرین مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود .
« صبح بخیر خورشید خانوم! »

مادر از روی سجاده به دخترش سلام و لبخند هدیه می داد.
- صبح بخیر مامان خانم!
- اگه دیر بجنبی از آفتاب عقب می مونی!‌ او وقت او برنده می شه و تو می بازی !‌
فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ایستاد . نمازی به طراوت سپیده صبح .
نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصری منو می بری پیش بابا؟ »
مادر استکان چای را جلوی فاطمه گذاشت : « حال چایی تو بخور تا من فکر کنم ! »
با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! »‌
مادر نمی خواست دل تنها دخترش را بشکند . سری تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدی! بریم! »
انگار که دنیا را به او داده باشند . از خوشحالی به هوا پرید: « خیلی دوستت دارم مامان! فقط ... » کمی صدایش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد:
- فقط از این به بعد یه کم زودتر از خورشید خانوم منو بیدار کن تا ...
- تا این قدر کلاغ پر نماز نخونی !
- نه! تا ... تا بابام بیشتر بیاد پیشم !


ادامه حرفش را آنقدر بریده و آهسته گفت که خودش هم چیزی نفهمید . اما مادر از نگاه خیره اوبه عکس بابا دنباله حرفش را خواند. فهمید که فاطمه وبابا با هم بوده اند!
نگاه زن هم به عکس گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح امید تازه ای به او میداد . حضور لطیف مرد را با تمام وجود احساس می کرد و زیر سایه اش زندگی!
برق نگاه مرد زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه می شد در وجود فاطمه !‌ تنها همدم تنهایی هایش و یادگاری از روزهای خوب در کنار هم بودن !‌
زن نفهمید کی و چطور آماده رفتن شد !‌ تنها صدای او را شنیدکه از پشت در فریاد می زد : « خداحافظ مامان!‌عصری یادت نره! »
زن هم با عجله از جا برخاست . او هم باید سرکار می رفت .
فاطمه از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرویس مدرسه بود دید . برایش دست تکان داد اما محبوبه بی حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندی مهمان کند . تنها سلام بی رنگش نشان می داد که فاطمه را دیده است . فاطمه دستش را فشرد : « صبح بخیر! »
محبوبه آهسته جواب داد :
- صبح بخیر !
- چیه ؟ باز که رو پیشونیت گره افتاده !
- دلم تنگ شده !
حسرت کهنه فاطمه با این حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود !‌
- دیشب بابامو خواب دیدم !
- من هم خواب بابامو دیدم !‌
چشم های محبوبه خیس اشک شد . با صدایی بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم برات تنگ شده! پس چرا نمی آی؟ من خیلی منتظرتم! بابام گفت: « من که همیشه پیش شمام!‌ مواظبتون هستم! » گفتم : « من این جوری دوست ندارم!‌ دلم می خواد مثل بقیه باباها پیشم باشی!‌ منو بیرون ببری! باهام حرف بزنی ...! »
اندوه فاطمه با قطره اشکی نمایان شد . نمی دانست چطور با دوستش همدردی کند لااقل اوجایی را داشت که بابایش را آن جا ببیند و غصه هایش را برایش بگوید ولی محبوبه چی !
محبوبه آه سردی کشید : « تو می ری پیش بابات من چی! »
صدای ترمز سرویس مدرسه به حرف های دخترها پایان داد . هنوز نصف مینی بوس خالی بود . فاطمه روی صندلی اول نشست و محبوبه هم کنارش .
فاطمه گفت :
- می دونی بابای من چی گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشید خانوم بیدار بشم می بینمش!‌ من می دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام میاد پیشم!‌
- ولی من دلم می خواد الان پیش بابام باشم!‌ دلم خیلی براش تنگ شده!‌

صدای گوشخراش مینی بوس همه را به سوی خود کشاند . مینی بوس با شدت به درختی که سالها کنار خیابان نظاره گر مردم بود . خورد . مینی بوس ودرخت هر دو زخمی بودند!
زن چادرش را روی سرش کشید . لرزش شانه ها بغض فشرده گلویش را سبک تر می کرد ! سرش را روی سنگ گذاشت و سیل اشک هایش بر سبنه سنگ جاری شد .
دلش می خواست تمام اندوهش را فریاد بزند . همه غصه و دلتنگی اش را ! وسعت غم بیشتر از گنجایش دلش بود . هر وقت دلش می گرفت به این جا پناه می آورد . می دانست گوش هایی منتظر شنیدن حرفهایش است !‌ هرچه گله و شکایت هر چه توی دلش بود می گفت و سبک می شد !‌ حالا نمی دانست از که بگوید و از چه بنالد!‌
آرزو کرد کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود ! تنها دل خوشی اش ...!
دیگر هیچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهایی اش را بیشتر به رخ اش می کشید! صدای مردم را می شنید که می گفت: «صبور باش ! بلاها آدم را خالص می کند!»
آهی از دل کشید! می دانست دیگر دخترش دلتنگ نیست و حسرت آرزوهایش بر دلش نمانده!‌ کسی نمی دانست در خلوت گلزار شهدا میان مادر، دختر و بابا می گذرد!
کمی آن طرفتر کنار عکس مردی که سال ها فقط یک عکس بود دختری آرام خفته بود! دخترک دیگر دلتنگ نبود!
حالا هر دو پیش باباهایشان بودند!

عکس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی