قرارگاه سایبری شهادت

♥دلـــــــنـــــوشـــــتـــــه هــــای یـــــه جــا مـــانــده♥ ...♥اللهم عجل الولیک الفرج♥ .تماس باما.09029250885

قرارگاه سایبری شهادت

بسم رب الشهدا والصدیقین سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.رهسپاریم با ولایت تا شهادت

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
پیوندها
آخرین نظرات

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشته» ثبت شده است

افسران - فرمانده است دیگر ....
فرمانده است دیگر ...
وقتی دلتنگ سرباز میشود ،
برف هم نمیتواند مانع شود ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۷
مجتبی ابراهیمی

صدای خدا را می خواستم بشنوم 

ندا آمد: به ناله و  توبه گنهکار گوش کن

***********************

 می خواستم خدا را نوازش کنم...

 ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن

 ***********************

 می خواستم دستان خدا را بگیرم...

 گفتند: دستان افتاده ای را بگیر


 ***********************

 خواستم چهره خداوند را ببینم... 

ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
 

***********************

خواستم رنگ خدا را ببینم... 

گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...

 ***********************

می خواستم دست خدارا ببوسم

ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...

***********************

خواستم به خانه خدا بروم

  صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن

***********************
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...

 ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو


 ***********************

خواستم خدا را در عرش ببینم

 ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...


 ***********************

 خواستم نور الهی را مشاهده کنم

 گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...

***********************

 می خواستم به خدا به پیوندم...

 ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...


 ***********************

خواستم صبر خدای را ببینم...

 صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن

 

***********************

 خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...

 ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...


 ***********************

 خواستم خدای را یاد کنم...

 ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.

 ***********************

خواستم که دیگر نخواهم...

 ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...

**********************

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک

چرا باید به دورت من بگردم؟

ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی

برو با دل بیا تا من بگردم

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۰
مجتبی ابراهیمی

مادر شهید

صبح که از خواب بیدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت برای یک بار هم که شده با صدای بابا بیدار شود! بابا دست توی موهایش ببرد واوخودش را لوس کند و بیدار نشود !
امروز با دلش هوای بابا را کرده بود . کاش بیشتر پیشش می ماند ! امروز فاطمه با صدای مهربان بابا از خواب بیدار شد . بالای سرش نشته بود و صدایش می زد: «فاطمه جان بابایی پاشو! »
دستهایش را تو موهای بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل موهای باباش زبر و وزوزیه! » صدای بابا هنوز گوشش را نوازش می داد : «پاشو بابایی! نمازت قضا می شه ها!»
فاطمه آهسته چشمهایش را باز کرد . می خواست لذت دیدن بابا را بچشد . اما پیش چمشش جز در ودیوار ساکت خانه که حیرت زده تماشایش می کردند چیز دیگری ندید !
دوباره چمشهایش را بست شاید صدای بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب می دید .
دوست نداشت از جایش بلند شود . پتو را روی سرش کشید . دوباره چشمهایش را بست . نمی خواست غمی که در چشمانش خانه کرده توی صورتش سرازیر شود .
از زیر پتو صدای مهربان مادر را می شنید : « خانومی! آفتاب داره سرک می کشه تو خونه ! نمی خوای قبل از اومدن خورشید خانوم نماز بخونی؟ »
باران کلمات شیرین مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود .
« صبح بخیر خورشید خانوم! »

مادر از روی سجاده به دخترش سلام و لبخند هدیه می داد.
- صبح بخیر مامان خانم!
- اگه دیر بجنبی از آفتاب عقب می مونی!‌ او وقت او برنده می شه و تو می بازی !‌
فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ایستاد . نمازی به طراوت سپیده صبح .
نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصری منو می بری پیش بابا؟ »
مادر استکان چای را جلوی فاطمه گذاشت : « حال چایی تو بخور تا من فکر کنم ! »
با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! »‌
مادر نمی خواست دل تنها دخترش را بشکند . سری تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدی! بریم! »
انگار که دنیا را به او داده باشند . از خوشحالی به هوا پرید: « خیلی دوستت دارم مامان! فقط ... » کمی صدایش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد:
- فقط از این به بعد یه کم زودتر از خورشید خانوم منو بیدار کن تا ...
- تا این قدر کلاغ پر نماز نخونی !
- نه! تا ... تا بابام بیشتر بیاد پیشم !


ادامه حرفش را آنقدر بریده و آهسته گفت که خودش هم چیزی نفهمید . اما مادر از نگاه خیره اوبه عکس بابا دنباله حرفش را خواند. فهمید که فاطمه وبابا با هم بوده اند!
نگاه زن هم به عکس گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح امید تازه ای به او میداد . حضور لطیف مرد را با تمام وجود احساس می کرد و زیر سایه اش زندگی!
برق نگاه مرد زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه می شد در وجود فاطمه !‌ تنها همدم تنهایی هایش و یادگاری از روزهای خوب در کنار هم بودن !‌
زن نفهمید کی و چطور آماده رفتن شد !‌ تنها صدای او را شنیدکه از پشت در فریاد می زد : « خداحافظ مامان!‌عصری یادت نره! »
زن هم با عجله از جا برخاست . او هم باید سرکار می رفت .
فاطمه از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرویس مدرسه بود دید . برایش دست تکان داد اما محبوبه بی حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندی مهمان کند . تنها سلام بی رنگش نشان می داد که فاطمه را دیده است . فاطمه دستش را فشرد : « صبح بخیر! »
محبوبه آهسته جواب داد :
- صبح بخیر !
- چیه ؟ باز که رو پیشونیت گره افتاده !
- دلم تنگ شده !
حسرت کهنه فاطمه با این حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود !‌
- دیشب بابامو خواب دیدم !
- من هم خواب بابامو دیدم !‌
چشم های محبوبه خیس اشک شد . با صدایی بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم برات تنگ شده! پس چرا نمی آی؟ من خیلی منتظرتم! بابام گفت: « من که همیشه پیش شمام!‌ مواظبتون هستم! » گفتم : « من این جوری دوست ندارم!‌ دلم می خواد مثل بقیه باباها پیشم باشی!‌ منو بیرون ببری! باهام حرف بزنی ...! »
اندوه فاطمه با قطره اشکی نمایان شد . نمی دانست چطور با دوستش همدردی کند لااقل اوجایی را داشت که بابایش را آن جا ببیند و غصه هایش را برایش بگوید ولی محبوبه چی !
محبوبه آه سردی کشید : « تو می ری پیش بابات من چی! »
صدای ترمز سرویس مدرسه به حرف های دخترها پایان داد . هنوز نصف مینی بوس خالی بود . فاطمه روی صندلی اول نشست و محبوبه هم کنارش .
فاطمه گفت :
- می دونی بابای من چی گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشید خانوم بیدار بشم می بینمش!‌ من می دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام میاد پیشم!‌
- ولی من دلم می خواد الان پیش بابام باشم!‌ دلم خیلی براش تنگ شده!‌

صدای گوشخراش مینی بوس همه را به سوی خود کشاند . مینی بوس با شدت به درختی که سالها کنار خیابان نظاره گر مردم بود . خورد . مینی بوس ودرخت هر دو زخمی بودند!
زن چادرش را روی سرش کشید . لرزش شانه ها بغض فشرده گلویش را سبک تر می کرد ! سرش را روی سنگ گذاشت و سیل اشک هایش بر سبنه سنگ جاری شد .
دلش می خواست تمام اندوهش را فریاد بزند . همه غصه و دلتنگی اش را ! وسعت غم بیشتر از گنجایش دلش بود . هر وقت دلش می گرفت به این جا پناه می آورد . می دانست گوش هایی منتظر شنیدن حرفهایش است !‌ هرچه گله و شکایت هر چه توی دلش بود می گفت و سبک می شد !‌ حالا نمی دانست از که بگوید و از چه بنالد!‌
آرزو کرد کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود ! تنها دل خوشی اش ...!
دیگر هیچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهایی اش را بیشتر به رخ اش می کشید! صدای مردم را می شنید که می گفت: «صبور باش ! بلاها آدم را خالص می کند!»
آهی از دل کشید! می دانست دیگر دخترش دلتنگ نیست و حسرت آرزوهایش بر دلش نمانده!‌ کسی نمی دانست در خلوت گلزار شهدا میان مادر، دختر و بابا می گذرد!
کمی آن طرفتر کنار عکس مردی که سال ها فقط یک عکس بود دختری آرام خفته بود! دخترک دیگر دلتنگ نبود!
حالا هر دو پیش باباهایشان بودند!

عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۷
مجتبی ابراهیمی



سلام بر حسین و پیروانش

سلام برشهیدمحمد باقر برادر آسمانی ام

عجب سعادتی نصیبت گشت که بال های شهادت روزی ات شد ای کاش آن کلامی را که خداوند از وجودت شنید یا آن عمل را که در رفتارت دید من هم می دانستم و می فهمیدم تا معشوقت من را نیز بپذیرد اما افسوس که دنیای خاکی ورنگ لعابش گریبانم را گرفته است و مرا پای فرار از آن نیست برادر خوبم دعایم کن که بتوانم خودم را پیداکنم و دعا کن خداوند همه ما را ببخشید ای شفیع من به درگاه خدا سخت محتاج و منتظر دعایت هستم برادر شهیدم خدانگهدارت آمین.

                                                                                                                                           عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۵
مجتبی ابراهیمی

شهید

سلام این متن را ازنوشته های پدرم با اجازه خودشان برداشتم:

تا بحال اینقدر دلم برای کسی یا چیزی تنگ نشده بود که برای سنگرم تنگ شده

چون سنگر بهترین میعادگاه واقعی عاشقان بود

سنگرمکان شب زنده داریهای سبکبالان بود

عروجگاه برگزیدگان بود

سنگرفقط جانپناه نبود

سنگر نزدیکترین مکان به خدا بود

سنگرعشق بود... صفابود...

سنگرحجله بود... مروه بود... منا بود...

رازدار شهدا بود

ارسال شده توسط: زهرا - فرزند جانباز توحید علیزاده

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۹
مجتبی ابراهیمی

پرواز تا خدا

دیگر نمی خواهم زنده بمانم،                                                                                 

               من محتاح نیست شدنم،

                               من محتاج تو هستم خدایا!

بگو ببارد باران..

             کویر شوره زار قلبم سال هاست،

                                   که سترون مانده است،

من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم،

                       خدایا دوست دارم تنها بیایم،

                                             دوست دارم گمنام گمنام بیایم،

                                                                               دور از هر هویتی.

خدایا! اگر بگویی لیاقت نداری،

                      خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام؟

خدایا! دوست دارم سوختن را،

                                  فنا شدن را،

                                             از همه جا جاری شدن را،

                                                                 به سوی کمال انقطاع روان شدن را...

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۹
مجتبی ابراهیمی

مادر شهید

منوچهر را فقط و فقط برای خودم می خواستم.

گفت: «بفرمایید، مامان خانم! چشمتتان روشن.»

دوباره اخم کردم؛ گفت: «دوست نداری مامان شوی؟»

طاقتم تمام شد. گفتم: «نه! دلم نمی خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه مان؛ تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی.»

منوچهر جدی شد و گفت: «یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته ی دنیا و آخرت منی.»

واقعاً نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم. بعد از گذشت این همه سال هنوز هم احساسم فرق نکرده؛ اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، حسابی پکر می شوم.

بچه ها هم می دانند؛ علی، پسرم می گوید: «ما باید خیلی بدوییم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم.»

می گویم: «نه، هر کسی جای خودش را دارد.»

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۸
مجتبی ابراهیمی

"رغبتــــم ســــوی بتان است ولیکـــن دو سه روز...

از پی مصلحتـــــی چنــــد مسلمــــان شده ام...!!!"

خوب ک به شعر بالا دقـــــــت میکنم...

میبینم این یه بیت خیلی وقتــــــــا...

شرح حال خودم و شایدم خیلی از دوستانه...!

دلبستگی های کوچیک و بزرگی که داریم

و تعلقات ما به دنیا...

همه و همه ما رو از اون هدفی که براش به این دنیا اومدیم دور میکنن...

دنیاگرایی و مصرف گرایی چیزایی که باعث شده آرمانهای ما تغییر کنه...

 و با تغییر آرمانهامون سبک زندگی مون هم تغییر کرده...و....

کلا اون ی بیت خیلی حرفــــــا داره دیگ...

در حیرتم که چه نویسم
روی سخنم با کیست؟
با خفته است یا بیدار؟
اگر خفته است
خفته را خفته کی کند بیدار؟
و اگر بیدار است
بیدار در کار خود بیدار است!
وانگهی نویسنده چه نویسد
که خود نامه سیاه
و از دست خویشتن در فریاد است.

پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ماشب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم...!

 **شاید تکمیل شد...

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۰
مجتبی ابراهیمی

 


کربلا

    تو میروی سفر اما روایتش با ما

    روایت پر سوز ، پر ز غربتش با ما ..

 

    پیاده رفتن تا کربلا برای شما

    و صورتی پر اشک آه و حسرتش با ما

 

    شلوغی حرم اربعین برای شما

    دل و سه کنج اتاق ، اوج خلوتش با ما

 

    ضریح در بغل و بوسه ها برای شما

    زهی نبود سعادت ملامتش با ما

 

    خوش آن دمی که ببینم که گویدم ارباب ...

    دلی شکسته است اینجا ، حاجتش با ما ...

 

 

                                       پی نوشت : باز هم توفیق نداشتیم کربلا رو از نزدیک ببینیم با اینکه بیشتر دوستام رفتن ...

عکس

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۷
مجتبی ابراهیمی

امروز مادری در میان انبوه آدم ها به مرکز شهر آمد، تا ساعتی کنار شهید گمنام بنشیند و استخوانی سبک کند. بنظر مادر خسته و دلشکسته است و شاید هم دلش گیر فرزندی که می خواست برایش مادرانه ای بسراید...


چادر را روی صورتش می کشد تا دمی با او تنها باشد؛ گریه می کند، شاید برای شهیدش، شاید برای مادران چشم انتظار و شایدهم برای گمنامی شهید ...

شاید.....

 ولی خدا کند گریه اش برای دل شکسته اش نباشد دلی شکسته از ناهنجارهایی که هنجار، وصیت نامه هایی که فراموش و بی حجابی هایی که با کشف حجاب کنار نرفت و امروز به آسانی و با هیچ سختگیری کنار می رود!

خداکند دلش از آدم های شهر که غرق زندگی روزانه شده اند و شهید را فراموش کرده اند نگرفته باشد. خدا کند فقط برای دیداری دوباره با شهید به اینجا آمده باشد نه از باب اینکه برای درد و دل در این شهر بزرگ هیچ کسی را نیافته!


مادر شهید گمنام

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۴
مجتبی ابراهیمی

دلتنگ


ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ ﻛﻮﻫﻲ ﺍﺯ ﻭﺍژﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﺒﻬﻢ ﺭﺍﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﻣﻴﻜﻨﺪ ..ﻭ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻓﻜﺎﺭﻡ ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﻳﺰﻡ !!ﺭﺍﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﻫﺎﻳﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﺑﻬﺎﻡ، ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺗﻼﻃﻢ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﻲ ﻭﺯﻧﻲ ﺫﻫﻨﻢ!..  ﭘﺲ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ ﺣﺎﻝ ﻛﻪ ﻭﺍژﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻧﺪ، ﺣﺎﻝ ﻛﻪ ﺷﺮﻡ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻭﺍژﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﻛﺸﻴﺪﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺣﺮﻡ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﻲ ﺍﺕ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻢ.


ﺍﻱ ﻃﺮﺍﻭﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ ﺍﻡ...ﻭ ﺍﻱ ﺗﺠﺴﻢ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺑﻨﺪﮔﻲ...ﺳﻼﻣﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﻜﻮﺕ ﺍﻓﻜﺎﺭﻡ ﺗﻼﻃﻤﻲ ﺍﺯ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﻮﺝ ﻣﻴﺰﺩ ﻛﻪ ﺁﻳﺎ ﻣﺮﺍ ﻻﻳﻖ ﻣﻴﺪﺍﻧﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﺗﺎ ﺯﺍﺋﺮ ﺳﺮﺯﻣﻴﻨﻲ ﺑﺎﺷﻢ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻋﺮﻭﺝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﻧﻤﻮﺩﻱ ﻭ ﺩﻟﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﺶ ﻛﻪ ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﻳﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ؟ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩﻱ ﺍﺯ ﺳﻜﻮﺕ ﻣﺮﺍ ﺍﺭﺍﻡ ﻛﺮﺩﻱ ﻭﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ، ﻭ  ﻫﻤﻴﻦ ﺗﺴﻜﻴﻦ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺩﻝ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﻴﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ!...

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ ﺍﺯﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﻭﺍژﻫﺎﻳﻢ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺷﺪﻧﻢ. ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻛﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺕ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﻫﺠﻮﻡ ﺍﺷﻚ ﺳﻨﮕﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺳﺮﻧﮕﻮﻥ ﻛﺮﺩ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻱ ﺷﻜﺮ ﺑﻲ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺴﻜﻴﻦ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻭ ﻣﻦ ﭼﻜﺎﻭﻙ ﻭﺍﺭ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺘﻢ  ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻫﺪﻳﻪ ﺩﺍﺩﻡ!. ﺳﻔﺮ ﻛﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺁﻥ ﭼﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻲ ﺩﻝ، ﻭ ﻗﺮﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺗﻮ ﻣﻴﺠﺴﺘﻢ .. 

ﺍﺯ ﻛﺠﺎﻱ ﺳﺮﺯﻣﻴﻨﺖ ﺑﮕﻮﻳﻢ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﻪ ﻣﻴﺘﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺖ ﺑﻴﺖ ﺧﺎﻙ ﺳﺮﺯﻣﻴﻨﺖ ﻣﻌﻄﺮ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﻗﺼﻴﺪﻩ ﻱ ﺩﻟﻢ ﻋﺎﺟﺰ ﺍﺯ ﺳﺮﻭﺩﻥ ﺁﻥ...ﭘﺲ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻛﻨﻢ... ﺍﺭﻭﻧﺪ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺩﻟﻬﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ  ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺑﻴﻘﺮﺍﺭ.. ﺍﻱ ﺁﺑﻬﺎﻱ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﺭﻭﻧﺪ ﺑﺨﺮﻭﺵ ﻭ ﻣﻮﺝ ﺑﺮ ﺻﺨﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﻜﻮﺏ ﺗﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻗﻠﺒﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﺮ ﭘﺮ ﺷﺪﻥ ﻗﺎﺻﺪﻙ ﻫﺎﻱ ﺳﭙﻴﺪ ﺩﺭ ﺗﻮ...ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻛﻪ ﻗﺎﺻﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺑﻠﻌﻴﺪﻱ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺎﺏ ﺁﻭﺭﺩﻱ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﺸﺎﻥ،ﻭ ﺑﻲ ﺗﺎﺑﻲ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ... ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﻗﺎﺻﺪﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﺁﺯﺍﺩﻱ ﺭﺍ ﺍﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﺯﻳﺒﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺳﻴﺮ ﺁﺑﻬﺎﻱ ﺑﻲ ﻗﺮﺍﺭﺕ ﻛﻨﻲ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺧﻴﺮﻩ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺗﻮ ﺑﻴﻘﺮﺍﺭ !ﭘﺲ ﺑﻜﻮﺏ ﺑﺮ ﺻﺨﺮﻩ ﻫﺎﻳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻣﺤﻜﻮﻣﻲ ﺑﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻧﻲ ﻭ ﺑﻴﺘﺎﺑﻲ.. ﻏﺮﻭﺏ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻏﺮﺑﺖ ﻏﺮﻳﺐ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩ .. ﺍﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺁﺷﻨﺎﻱ  ﻣﻦ !ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻏﺮﻳﺒﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺎ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﺩﺍﺩﻱ ﻭ ﺁﻭﺍﻱ ﻧﺠﻮﺍﻱ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻏﺮﻭﺑﺶ ﺳﭙﺮﺩﻱ ﻭ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﻋﻄﺮ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻧﺠﻮﺍﻳﺖ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻡ ﻣﻴﺮﺳﺪ!!..

ﺷﺐ ﻭﻗﺘﻲ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﭼﺸﻤﻚ ﺯﻥ ﻣﺤﻔﻠﺲ ﺍﻧﺲ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﻱ ﻧﻮﺍﻱ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺭﻓﻴﻘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻛﺮﺑﻼﻱ ﭼﻬﺎﺭ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩﻱ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﻲ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﻢ ﻛﺸﻴﺪﻱ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺧﻴﺮﻩ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻏﻴﺮﺗﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻲ!ﻭ ﻣﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﺁﻧﺠﺎ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺑﺎﺷﻢ!!..
 عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۰
مجتبی ابراهیمی