قرارگاه سایبری شهادت

♥دلـــــــنـــــوشـــــتـــــه هــــای یـــــه جــا مـــانــده♥ ...♥اللهم عجل الولیک الفرج♥ .تماس باما.09029250885

قرارگاه سایبری شهادت

بسم رب الشهدا والصدیقین سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.رهسپاریم با ولایت تا شهادت

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
پیوندها
آخرین نظرات

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است


گفت عازم سفر حج که بودم جلو در پادگان سعید رو دیدم بهش گفتم آقا سعید من دارم

می رم مکه ! سفارشی ، کاری نداری ؟ گفت نه سعید جوون تو برو مکه منم می رم فکه

ببینیم کدوممون زودتر به خدا می رسه ؟

رفیقش چند روزی رفت و خونه خدا رو زیارت کرد و آقا سعید برا همیشه تو فکه مهمون خدا شد

آسمونی شد ...

شهید سعید شاهدی

عکس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۵
مجتبی ابراهیمی


بسم الله الرحمن الرحیم

الله اکبر

اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان علینا ولی الله

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. صدق الله العلی العظیم. السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

خداوند!فقط می خواهم شهید شوم

شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم، عشق واقعی تویی و شهادت، بهترین راه برای دست یافتن به این عشق

نمی دانم چه باید کرد، فقط می دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می باشد. واقعاً جایی برای خودمان نمی یابم

هر موقع آماده می شوم چند کلمه ای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمی دانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر؟ در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعا چه باید می کردیم؟ اگر سخت است، خدا را داریم، اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم، اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا را داریم. ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمه زهرا، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا، یا رب العالمین!

راستی!چه بگویم، سینه ام از دوری دوستان سفر کرده، از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا!تو کمک کن. چه کنم؟ فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم

خداوندا!خود می دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده ام و این دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم!تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم

چه بدم، وای خدا تو رحم کن و کمک کن!بدی مرا می بینی، دوست دارم بنده باشم، بندگی ام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا می کنم، از روی سرکشی نیست، بلکه از روی نادانی می باشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر می کنم، می بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری از شهدا، کار خوب نکردن، بنده ی خوب نبودن... دیگر

ای حضرت حق!امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. وای چه روزهای خوشی بود. وقتی به عکس نگاه می کنم، از درد سختی که تمام وجودم را می گیرد دیگر تحمل دیدن ندارم. دوران لطف بی منتهای حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق، دوران رسیدن آسان به حضرت حق!وای من بودم؟ نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم؟ الله اکبر!خداوندا!خودت کمک کن، خداوندا!تو را به خون شهدای عزیز و همه بندگان خوبت قسم می دهم، شهادت را در همین دوران تصمیم بفرما و توفیقم بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم، ان شاءالله تعالی.

«منزل، ظهر جمعه 82/4/6».

عکس


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۱
مجتبی ابراهیمی



خداوندا این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت ، اسلامت ، نظامت و ولایتت قرار دادی ،‌خدایا تو میدانی که همواره آماده بوده‌ام آنچه را که تو خود بمن دادی در راه عشقی که براهت دارم نثار کنم . اگر جز این نبودم آنهم خواست تو بود.

پروردگارا رفتن در دست توست ، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار بدهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم.

 از پدر و مادرم که حق  بزرگی بر گردنم دارند می‌خواهم مرا ببخشند من نیز همواره برایشان دعا کرده‌ام که عاقبتشان بخیر باشد . از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم می‌خواهم که مرا ببخشند که کمتر توانسته‌ام به آنها برسم و بیشتر می‌خواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده ، آنچه از دنیا برایم باقی می‌ماند حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد.

از همه آنهایى که از من بدى دیده‌اند مى‌خواهم که مرا به بزرگى خودشان ببخشند،و بالاخره از مردان مخلص خودم به ویژه حاج آقا امیر رنجبر نیکدل ،استدعا دارم در غیاب من به امور حساب و کتاب من برسند و با برادران دیگر ،چون جناب سرهنگ حاج آقا آذریون و تیمسار حاج آقا آراسته در این باب تشریک مساعى نمایند.

خداوندا! ولى امرت حضرت آیت الله خامنه‌اى را تا ظهور حضرت مهدى (عج) زنده ،پاینده و موفق بدار، آمین یا رب العالمین ،من الله التوفیق.

على صیاد شیرازى -19 دى ماه 1371 - 15 رجب 1413

 

عکس


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۵
مجتبی ابراهیمی



دست نوشته شهید احمدرضا احدی (رتبه اول کنکور پزشکی 64)

بسم الله الرحمن الرحیم 

چه کسی می تواند این معادله را حل کند ؟؟؟

چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟

چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش ،یعنی گریز به هر جا ،

به هر جا که اینجا نباشد ،یعنی اضطراب که کودکم

کجاست ؟ جوانم چه می کند ؟دخترم چه شد ؟

به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟

کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ،

 از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است ؟ آن مظاهر شرم و حیا را

چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده

 به رسم اجدادشان به گور سپردند.

کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست ؟ چه کسی در هویزه جنگیده ؟

کشته شده و در آنجا دفن گردیده ؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: 

نبرد تن و تانک؟!” اصلا چه کسی می داند تانک چیست ؟

 چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز

 مظلوم زیر شنی های تانک له می شود ؟

آیا می توانید این مسئله را حل کنید ؟

گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود

 و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده وگذر می کند ،

حالا معلوم نمایید سر کجا

افتاده است ؟ کدام گریبان پاره می شود ؟ کدام کودک در انزوا وخلوت اشک می ریزد ؟

وکدام کدام…؟ توانستید؟؟ اگر نمی توانید،این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید

هواپیمایی با یک ونیم برابر سرععت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین ،

ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران-دهلران حرکت می نماید،

مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگر از

 مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد ؟

چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید ؟

چگونه باید آنها را غسل داد ؟

چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟

چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم وفقط درس بخوانید.

 چگونه می توانیم در ها را به روی خود ببندیم و چون موش در

 انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم ؟ کدام مسئله را حل می کنی؟

برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت

 را از چه پر می کنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شامخ دکتر یا از

 آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟

کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس،

 دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟

 دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟

 

صفایی ندارد ارسطو شدن،         خوشا پر کشیدن ،پرستو شدن

 

آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگیتو داغدار شده است؟

جوانی به خاک افتاده است؟

آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده اند؟

و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه!

هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای

 تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطه ای نم یافتی با امید های

 فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که

 کودک دیگر آب نمی خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی،

اگرعلی اکبرنیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش!

که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.

من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد.

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۵۹
مجتبی ابراهیمی



برو ای نفس اماره تو را هم پا نباشم من

نی ام آن مرغ، کاندر بند آب و دانه باشم من

 

من آن صیدم که دنبال بلا حیران همی گردم

دلم گنج است و سرگردان پی پروانه باشم من

 

برو ای نفس، می خواهم که در راه وصال او

بگردم بی کَس و سرگشته و بی خانه باشم من

 

برو ای نفس، در راهش رضایت داده ام از جان

شَوَم آواره همچون مرغکی بی لانه باشم من

 

برو ای نفس، آسایش، نباشد شیوه ی عاشق

چنان خواهم که شیدا مثل یک پروانه باشم من

 

برو ای نفس، پابند تعلق کی شود جانم

نهادم سر به غربت، کز همه بیگانه باشم من

 

به جان و دل خریدم محنت و رنج سفرها را

خوشم در غربت از سودای آن جانانه باشم من

 

به سامان تا که آرم حالت شوریدگانم

ندارم باک اگر سرگشته همچون شانه باشم من.


عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۵۲
مجتبی ابراهیمی

در ارتفاعات انار بودیم . هوا کاملاً روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست . مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بی سیم بودم . یکدفعه یکی از بچه ها دوید و با عجله آمد پیش من و گفت : حاجی ، جاجی یک سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف می یان!
با تعجب گفتم : کجا هستند! با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم . حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل ، پارچاه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم : بچه ها مسلح بایستید ، شاید این حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بوند خودشان تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال شدم . با خودم فکر کردم ؛ حتماً خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده . درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر . یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم.
مثل بازجوها پرسیدم : اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت : درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. . ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم .
پرسیدم : چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت : الان هیچی !!
چشمانم گرد شد . گفتم : هیچی !؟
جواب داد : ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم . بقیه نیروها را هم فرستادم عقب ، الان تپه خالیه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۴
مجتبی ابراهیمی

مادر شهید

صبح که از خواب بیدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت برای یک بار هم که شده با صدای بابا بیدار شود! بابا دست توی موهایش ببرد واوخودش را لوس کند و بیدار نشود !
امروز با دلش هوای بابا را کرده بود . کاش بیشتر پیشش می ماند ! امروز فاطمه با صدای مهربان بابا از خواب بیدار شد . بالای سرش نشته بود و صدایش می زد: «فاطمه جان بابایی پاشو! »
دستهایش را تو موهای بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل موهای باباش زبر و وزوزیه! » صدای بابا هنوز گوشش را نوازش می داد : «پاشو بابایی! نمازت قضا می شه ها!»
فاطمه آهسته چشمهایش را باز کرد . می خواست لذت دیدن بابا را بچشد . اما پیش چمشش جز در ودیوار ساکت خانه که حیرت زده تماشایش می کردند چیز دیگری ندید !
دوباره چمشهایش را بست شاید صدای بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب می دید .
دوست نداشت از جایش بلند شود . پتو را روی سرش کشید . دوباره چشمهایش را بست . نمی خواست غمی که در چشمانش خانه کرده توی صورتش سرازیر شود .
از زیر پتو صدای مهربان مادر را می شنید : « خانومی! آفتاب داره سرک می کشه تو خونه ! نمی خوای قبل از اومدن خورشید خانوم نماز بخونی؟ »
باران کلمات شیرین مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود .
« صبح بخیر خورشید خانوم! »

مادر از روی سجاده به دخترش سلام و لبخند هدیه می داد.
- صبح بخیر مامان خانم!
- اگه دیر بجنبی از آفتاب عقب می مونی!‌ او وقت او برنده می شه و تو می بازی !‌
فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ایستاد . نمازی به طراوت سپیده صبح .
نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصری منو می بری پیش بابا؟ »
مادر استکان چای را جلوی فاطمه گذاشت : « حال چایی تو بخور تا من فکر کنم ! »
با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! »‌
مادر نمی خواست دل تنها دخترش را بشکند . سری تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدی! بریم! »
انگار که دنیا را به او داده باشند . از خوشحالی به هوا پرید: « خیلی دوستت دارم مامان! فقط ... » کمی صدایش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد:
- فقط از این به بعد یه کم زودتر از خورشید خانوم منو بیدار کن تا ...
- تا این قدر کلاغ پر نماز نخونی !
- نه! تا ... تا بابام بیشتر بیاد پیشم !


ادامه حرفش را آنقدر بریده و آهسته گفت که خودش هم چیزی نفهمید . اما مادر از نگاه خیره اوبه عکس بابا دنباله حرفش را خواند. فهمید که فاطمه وبابا با هم بوده اند!
نگاه زن هم به عکس گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح امید تازه ای به او میداد . حضور لطیف مرد را با تمام وجود احساس می کرد و زیر سایه اش زندگی!
برق نگاه مرد زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه می شد در وجود فاطمه !‌ تنها همدم تنهایی هایش و یادگاری از روزهای خوب در کنار هم بودن !‌
زن نفهمید کی و چطور آماده رفتن شد !‌ تنها صدای او را شنیدکه از پشت در فریاد می زد : « خداحافظ مامان!‌عصری یادت نره! »
زن هم با عجله از جا برخاست . او هم باید سرکار می رفت .
فاطمه از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرویس مدرسه بود دید . برایش دست تکان داد اما محبوبه بی حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندی مهمان کند . تنها سلام بی رنگش نشان می داد که فاطمه را دیده است . فاطمه دستش را فشرد : « صبح بخیر! »
محبوبه آهسته جواب داد :
- صبح بخیر !
- چیه ؟ باز که رو پیشونیت گره افتاده !
- دلم تنگ شده !
حسرت کهنه فاطمه با این حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود !‌
- دیشب بابامو خواب دیدم !
- من هم خواب بابامو دیدم !‌
چشم های محبوبه خیس اشک شد . با صدایی بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم برات تنگ شده! پس چرا نمی آی؟ من خیلی منتظرتم! بابام گفت: « من که همیشه پیش شمام!‌ مواظبتون هستم! » گفتم : « من این جوری دوست ندارم!‌ دلم می خواد مثل بقیه باباها پیشم باشی!‌ منو بیرون ببری! باهام حرف بزنی ...! »
اندوه فاطمه با قطره اشکی نمایان شد . نمی دانست چطور با دوستش همدردی کند لااقل اوجایی را داشت که بابایش را آن جا ببیند و غصه هایش را برایش بگوید ولی محبوبه چی !
محبوبه آه سردی کشید : « تو می ری پیش بابات من چی! »
صدای ترمز سرویس مدرسه به حرف های دخترها پایان داد . هنوز نصف مینی بوس خالی بود . فاطمه روی صندلی اول نشست و محبوبه هم کنارش .
فاطمه گفت :
- می دونی بابای من چی گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشید خانوم بیدار بشم می بینمش!‌ من می دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام میاد پیشم!‌
- ولی من دلم می خواد الان پیش بابام باشم!‌ دلم خیلی براش تنگ شده!‌

صدای گوشخراش مینی بوس همه را به سوی خود کشاند . مینی بوس با شدت به درختی که سالها کنار خیابان نظاره گر مردم بود . خورد . مینی بوس ودرخت هر دو زخمی بودند!
زن چادرش را روی سرش کشید . لرزش شانه ها بغض فشرده گلویش را سبک تر می کرد ! سرش را روی سنگ گذاشت و سیل اشک هایش بر سبنه سنگ جاری شد .
دلش می خواست تمام اندوهش را فریاد بزند . همه غصه و دلتنگی اش را ! وسعت غم بیشتر از گنجایش دلش بود . هر وقت دلش می گرفت به این جا پناه می آورد . می دانست گوش هایی منتظر شنیدن حرفهایش است !‌ هرچه گله و شکایت هر چه توی دلش بود می گفت و سبک می شد !‌ حالا نمی دانست از که بگوید و از چه بنالد!‌
آرزو کرد کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود ! تنها دل خوشی اش ...!
دیگر هیچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهایی اش را بیشتر به رخ اش می کشید! صدای مردم را می شنید که می گفت: «صبور باش ! بلاها آدم را خالص می کند!»
آهی از دل کشید! می دانست دیگر دخترش دلتنگ نیست و حسرت آرزوهایش بر دلش نمانده!‌ کسی نمی دانست در خلوت گلزار شهدا میان مادر، دختر و بابا می گذرد!
کمی آن طرفتر کنار عکس مردی که سال ها فقط یک عکس بود دختری آرام خفته بود! دخترک دیگر دلتنگ نبود!
حالا هر دو پیش باباهایشان بودند!

عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۷
مجتبی ابراهیمی



سلام بر حسین و پیروانش

سلام برشهیدمحمد باقر برادر آسمانی ام

عجب سعادتی نصیبت گشت که بال های شهادت روزی ات شد ای کاش آن کلامی را که خداوند از وجودت شنید یا آن عمل را که در رفتارت دید من هم می دانستم و می فهمیدم تا معشوقت من را نیز بپذیرد اما افسوس که دنیای خاکی ورنگ لعابش گریبانم را گرفته است و مرا پای فرار از آن نیست برادر خوبم دعایم کن که بتوانم خودم را پیداکنم و دعا کن خداوند همه ما را ببخشید ای شفیع من به درگاه خدا سخت محتاج و منتظر دعایت هستم برادر شهیدم خدانگهدارت آمین.

                                                                                                                                           عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۵
مجتبی ابراهیمی



شهادت


می گفت !!!!دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم 

 

یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم

یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .

فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز گذشته ،

 همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت .

جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم .

دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد .

 دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ،

آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت . . .

عکس







برای دیدن صفحات دیگر از  گزینه های سمت چپ  گزینه صفحه اصلی راانتخاب کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
مجتبی ابراهیمی

مادر شهید

منوچهر را فقط و فقط برای خودم می خواستم.

گفت: «بفرمایید، مامان خانم! چشمتتان روشن.»

دوباره اخم کردم؛ گفت: «دوست نداری مامان شوی؟»

طاقتم تمام شد. گفتم: «نه! دلم نمی خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه مان؛ تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی.»

منوچهر جدی شد و گفت: «یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته ی دنیا و آخرت منی.»

واقعاً نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم. بعد از گذشت این همه سال هنوز هم احساسم فرق نکرده؛ اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، حسابی پکر می شوم.

بچه ها هم می دانند؛ علی، پسرم می گوید: «ما باید خیلی بدوییم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم.»

می گویم: «نه، هر کسی جای خودش را دارد.»

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۸
مجتبی ابراهیمی

عکس

آن روز ...

بگشوده بال و پر ...

با سر به سوی وادی خون رفتی

گفتی: «دیگر به خانه باز نمی گردم

امروز من به پای خودم رفتم

فردا شاید مرا به شهر بیارند

بر روی دست ها ...

اما ...


حتی تو را به شهر نیاوردند !!!

گفتند:

«چیزی از او به جای نمانده است جز راه ناتمام»

عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
مجتبی ابراهیمی


مردانه رفت

اندازه پسر خودم بود ...

سیزده چهارده سال سن داشت ....

وسط عملیات یدفعه نشست ...

گفتم : حالا چه وقت استراحته ؟!!

گفت : بند پوتینم شل شده.  میبندم و راه میفتم ...

نشست ولی بلند نشد ....

هردوپایش تیر خورده بود 

ولی برای روحیه ما چیزی نگفت !!!
عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۸
مجتبی ابراهیمی



دعای مادر

پدر نداشت...  از کسی هم حساب نمی‌برد


مادر پیرش هم نمی‌توانست کاری کند. هیکلش درشت بود و بزن بهادر... 

هیچ‌کس جلودارش نبود. هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ... سند خانه همیشه روی طاقچه بود

مادرش تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می‌رفت! رییس کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود!

با تمام این‌ها مادرش هر وقت می‌خواست دعا کند،

می‌گفت: «خدایا! شاهرخ مرا از سربازان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار بده... 

خدایا عاقبت به خیرش کن...» دیگران به او می‌خندیدند و می‌گفتند: «شاهرخ و سربازی امام زمان...؟!»

تا این که دعای مادر اثر کرد و شاهرخ شد عاشق امام خمینی (رحمت الله علیه). پای سخنرانی امام گریه می‌کرد.

 رفت جبهه... 

شده بود سرباز حقیقی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)...

شهید که شد حتی پیکرش هم پیدا نشد؛ 

شاید ...

می‌خواست حضرت (زهرا سلام الله علیها) برایش مادری کند.
عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۶
مجتبی ابراهیمی
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۹
مجتبی ابراهیمی

شهیدامینی


امروز فقط برای تو می نویسم شهید من...

باز هم، دلم در هوای نوشتن از تـــو موج میزند...

آرام نمی گیرد، دل تنگ است و بی قرار...

می دانی که دوری از اینجا چه بر سر دلم آورده است...جایی که سه سال لحظاتی را برای نوشتن مطالب تجربه کردم که هیچ گاه از یاد نخواهم برد...با اشک های موقع نوشتن مطالب اینجا زندگی کردم...

من که بی لیاقت ترینم...می دانم....مطمئنم که عنایت شهدا بوده برای نوشتن مطالبی که خودشون مدیریت میکردند....وگرنه من....
می روم نه بخاطر حرف دیگران...نه به خاطر اذیت ها...نه بخاطر کم آوردن....بخاطر اینکه نمیتونم دیگه اینجا برای دلم بنویسم....حرف های دلم را بگویم....بعضی ها اینجا رو با زندگی شخصی من اشتباه گرفتند...می روم...شاید یه روزی برگشتم...شاید هم هیچ بازگشتی نباشه...همه چیز بستگی به.....

روزی که اینجا شروع به نوشتن کردم...من بودم و زندگی شهدا و دل نوشت هایم و درددل هایم برای تو....اما....

حرفهای من برای تو بماند در دلم....می دانی حال این روزهایم را...حال دلم را دریاب...این دل هم طاقتی دارد خوش انصاف...

تا کی من باشم و عکس تو و بغضم...؟؟؟

تا کی من باشم و اشک هایم و سکوت تو...؟؟؟

تا کی من باشم و دردهایم و سکوت تو...؟؟؟

تا کی من باشم و نوشته هایم برای تو و بی جواب ماندن اش...؟؟؟

تا کی...؟؟؟

تا کی...؟؟؟

می دانی که دارم ذره ذره در این بی" تو" یی ها می میرم....

یک سینه حرف دارم اما اشک هایم...اصلا بگذار بقیه اش را نقطه چین بگذارم ..................................................................................

نیازی به اینجا گفتن نیست...تو که خود می دانی همه چیزم را مهربانم...

بگذار برای آخرین بار پی نوشت هایم را برای تو بنویسم بهترینم.....

برای تو می نویسم دایی ولی الله و عمو مسلمم تو را دوست داشتن اگر خطاست به تعداد باران خطا میکنم...

برای تو می نویسم مهربانم...من سطرِ به سطرِ این ثانیه هایِ بی توِ با یادِ تو بودن را زندگی کرده ام...

برای تو می نویسم تمام دلم....من از در کنار تو بودن چیزی را به خاطر ندارم ،ولی "با تو بودن "و "به یادت بودن "را بسیار به خاطر دارم....

برای تو می نویسم روشنی چشمم،گرمی دلم...این قلب من و نگاه تو....

می روم از درد دوری ات بمیرم...

حلالم کن....

دعایم کن...

شفاعتم کن...

عکس


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۲
مجتبی ابراهیمی


دلم هوای عباس کرده

اومد پیشم گفت: خیلی دلم گرفته. روضه میخونی؟؟؟ شاید دیگه فرصت نباشه!!

گفتم! برو شب عملیاته! خیلی کار دارم!!

رفت و با دوستش برگشت! اصرار که فقط چند دقیقه!! خواهش میکنم.

3تایی نشستیم

گفتم:چه روضه ای؟

گفت:دلم هوای عباس کرده!

منم شروع کردم!

ای اهل حرم میر علمدار نیامد.علمدار نیامد!

سقای حرم سید و سالار نیامد.علمدار نیامد!

کلی وقت با همین2بیت گریه کردند.رهاشون کردم ب حال خودشون!

عملیات با رمز یا ابالفضل العباس شروع شد.

بیسیم زدم وضعیتشو بپرسم

گفتند:چند لحظه قبل شهید شد با دست بریده و نارنجک به دست !
عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۵
مجتبی ابراهیمی

یاد«پلاک»بخیر که شماره پرواز بود

یاد«چفیه»بخیر که علامت زهدو برآورنده بسیاری از نیازها

یاد«پوتین های»بخیر که مشکی بودند اما از پس خود ذره ای تیرگی وتاریکی برجای نگذاشتند

یاد«لباس های»بخیر که ازبس عزیز بودند خدا زمین را به رنگ آنها آفرید.

یاد«بی سیم»بخیر که رابط دلاور مردان وآسمان بود

یاد«مین»بخیر که سکوی پرواز بود

یاد«گلوله ها» بخیر که قاصد وصال بودند

یاد«سنگر»بخیر که مفصل ترین میهمانی اش وخلوص را بدون خرج های کلان ترتیب میداد.

کوتاهی کردیم ،فریب خوردیم

فراموش کردیم


شهدا شرمنده ایم


عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۹
مجتبی ابراهیمی
چون ما همه سرداریم سردار نمی آید

گفتـــ فحشا کجا آید پدید؟؟؟
گفتمش در کوچه های بی شهید...

 

سردار

ای شهید چرا بست نشستــــه ای؟؟؟

چرا سر در گریبانی؟؟؟

فدای این حیای تو ای شهیـــــــــد

چه عارفانه خدایی شدید ...و چه جاهلانه باختیم...

بابی انت . وامی...



اللهم عجل لولیک الفرج

یا قائم آل محمد (عجل الله تعالى فرجه الشریف) بیا ...


عکس


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۳
مجتبی ابراهیمی

زمانه خواســـــــــــت توراماضی بعید کند

ضمیرغائب مفردکند ،شهیدکند

خدانخواست که تنها ازتوسربگیرد خواست

که ذره ذره وجودتوراشهیدکند

چشم هایم رامیبندم می خواهم آخرین حرفه آخرین لبخندشمارابه یادبیاورم

.باران پشت شیشه می بارد!نم نم ...هوا

خیلی پاک شده،امانفس های شما راکم دارد.نفس هایی که باهمه ی سختی

بالا وپایین رفتنش برای شما ،نعمتی بود

برای ما.بوی دوستانت رامی دادی ،آشناترازهمه بودی ..بوی دوستانت رامی دادی که

حرف هایت به دل می نشست..دلمان می خواست برایمان حرف بزنید

چقدرخدادوستتان داشت که ظرف تان رااین شکلی شکست.اصلا خودت هم

می دانستی دردهمیشه قسمت مردبوده است.

چشم هایم رامی بندم .آخرین حرف هایتان توی ذهنم جان می گیرد.

گفته بودم:

-یه توصیه ای،یه نصیحتی به ما بکنین...بفرمایین حاجی...منتظریم حرف های

شمارابشنویم..

لبخندزده بودی، یک لبخند کم رنگ ،صدایت آرام آرام بود،سخت شنیده می شد

،نفس های ماتوی سینه حبس شده بودوصدای خس خس نفس های شما بودفقط.

گفته بودی:

شماها بایدمنونصیحت کنین.من چرا؟

دیگر حسابی بوی دوستانت رامی دهی وحالا فقط خاطره ی حرفها،سرفه های

خشک ولبخندمانده.

پشت شیشه باران می زند،هوای شهر،حالاتمیزترازهمیشه شده اما باهمه ی

تمیزی اش نفس شما راکم دارد....

اما...........................

دلتنگیهایش تمام شد...

اینجا ستاره هاهمه روشند!

پس بیاباهم ازکوچه های خلوت شهربگذریم.

بیاباهم سکوت برگ های خاموش رادرهم

بشکنیم وآواز رویید مان رادر گوش های شنوا زمزمه نیم

وسراغی بگیریم ازستاره های که خاموش می پنداری مشان!

درمعرفت شهرکسی رامی شناختم که باعشق پیوندی دیرینه داشت.

کسی که زخم دلتنگی هایش رابارها درتنهایی اش گریه کرده بود.کسی

که هم سفره ی شهدابوده است وخم صحبت

دلتنگی هایشان.باخنده هایشان خندیده بود وباگریه هایشان گریسته بود

...امابرگشته بود باتنی زخمی ودلی پردرد.با

کوله باری ازحرفهای درگلومانده وبغض های وانشده.برگشته بودتامن وتو رابه

دوران عشق پیوند بزند،تابایستدوبا

ایستادنش ملائک راباردیگر به سجده وادارد.

اما حالا روزهاست که به مهمانی شهدارفته ودرآغوش امن خداآرام گرفته.

"غواص شهیدحسین محمدی" یکی دیگر ازیادگاران دوران عشق بود کا سالها

درگوشه ای از این شهر،بی صدا بادلتنگی هایش زندگی کرد وبی صداتر،ازکنار

خواب هایمان گدشت و رفت........

درباغ شهادت را نبندید....

به مابیچاره ها زان سو نخندید.....

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۱
مجتبی ابراهیمی


عکس جانباز

این عکس جانباز محمدزاده است . خیلی ها از دیدن این عکس حالشون خراب میشه..یه بار وقتی واسه درمان به تهران رفته تو رستوران راهش نمیدن....زنها از چهره اون میترسن......خوب نگاش کنید صورت اون جلوی ترکشا رو گرفت تا ما ترکش نخوریم...اولین کلمه یا اولین دیالوگم ....
روزی چند بار شهید میشوی برادر؟؟؟؟....
بعضیا میگن که چرا بچه جانباز سهمیه داره چرا اصلا جانباز حقوق جانبازی میگیره . واقعا جواب این چرااااا ؟ خیلی سخته ؟
یه ثانیه حاضری چهره پدرت رو شوهرت رو برادرت رو اینطوری ببینی ؟
دوست دارم این مطلب اینقدر بازنشر بشه که همه ببینن نداشتن پدر و یا حتی بدتر از اون داشتن پدر به این شکل چقدر سخته . گرچه برای فرزندان این جانبازان همشون یه قهرمانن نه قهرمان های افسانه ای مثل فیلم های هالیوودی . قهرمان های واقعی ........
راز خوشبختی من خفته در قلب من است
تو کجا میگردی قلب من این وطن است                                                               

                                                                                                                                    عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۵۶
مجتبی ابراهیمی


طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... 

یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو  پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهید دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...

 پدری سر پسر را به دامن گرفته است...

شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...



کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردیم.......
تفحص
عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۵
مجتبی ابراهیمی


محل استقرار گردان تغییر کرد. وقتی وارد منطقه جدید شدیم، رفت یک گوشه‌ی خلوت، یک قبر کند. شب‌ها‌ می‌رفت آنجا مناجات می‌کرد. هر موقع از کنار آن قبر رد می‌شدیم. صدای گریه و زاریش را می‌شنیدیم. می‌گفت: این جا، جای ابدی ماست.

عکس شهید
شهید "علی عابدینی" فرمانده گردان خط شکن غواص از لشکر 41 ثارالله در سال 1342 در روستای لاهیجان رفسنجان متولد شد و در سال 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسید. در ادامه 9 خاطره از زندگی و مجاهدت این سردار شهید را می‌خوانیم:

همیشه جلوی گردان حرکت می‌کرد

گفتم: شما که جلوی نیروها‌ حرکت می‌کنید؛ اگه اتفاقی براتون بیفته بقیه‌ی نیروها‌ باید چه کار کنند؟

گفت: اگر فرمانده جلوی نیروهاش حرکت نکنه، ممکنه یک بسیجی با خودش فکر کنه چرا فرمانده جلوتر از من حرکت نمی‌کنه. من باید همیشه جلوتر از نیروها‌م حرکت کنم تا چنین مسئله‌ای پیش نیاد.

اینجا، جای ابدی ماست

محل استقرار گردان تغییر کرد. وقتی وارد منطقه جدید شدیم، رفت یک گوشه‌ی خلوت و یک چاله کند. شبیه یک قبر. شب‌ها‌ می‌رفت توی آن و مناجات می‌کرد. شب، هر موقع از کنار آن قبر رد می‌شدیم. صدای گریه و زاریش را می‌شنیدیم. بچه‌ها‌ که می‌پرسیدند موضوع قبر چیه؟ می‌گفت: این جا، جای ابدی ماست. دنیا می‌گذره و ما باید چنین جایی برای خودمون انتخاب کنیم؛ پس چه بهتر که از حالا این مکان رو حس کنیم.

اگر می‌خواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروح‌ها

قمقه‌اش را در آورده بود و به طرف علی گرفته بود. می‌گفت: شما خسته‌اید؛ مدام در حال فعالیت بودی و کار می‌کردی؛ تازه خودم دیدم که قمقمه‌ی آب خودت رو به بچه‌ها‌ دادی. حالا این قمقمه رو بگیر و از این آب بخور. علی آقا نگاهی بهش انداخت و گفت: برادر، بچه‌های دیگه واجب‌تر از من هستند. اگر می‌خواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروح‌ها

عکس.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۰
مجتبی ابراهیمی


شهید

شب زیبایی بود . حیفمان می آمد بخوابیم؛ولی بهانه ای برای بیدار ماندن نبود. گروهبان ، دسته را جمع و جور کرد . می گفت فرمانده با شما کار دارد.
فرمانده آمد و گفت:ممکن است این چند روز عملیات باشد!

امشب باید در تاریکی کار کنید. نفری بیست تا گونی شن درست کنید. به هم نگاه کردیم. خندیدیم. بهانه ای بود برای بیدار ماندن؛ بعد از یک گرمای ۵۰ درجه یک شب خنک و پر ستاره می چسبید.
فرمانده سرش را روی بیستمین گونی که از شن پر کرده بود ،گذاشت و  به خواب رفت بود. برای نماز صبح که بیدار شد. گونی بچه ها را شمرد ، اخم کرد وگفت :
دیشب چی کار می کردید. نفری ده گونی هم پر نکرده اید.بجنبید.هنوز قدری هوا تاریک است باید جبران کنید.
بچه ها به تکاپو افتادند؛فرمانده شگفت زده شد.گفت :«ببینم ، پس بیل هایتان کجاست؟چرا با مشت گونی را پر می کنید؟!»
گفتم :« بیل نداریم»
فرمانده خجالت زده شد؛گفت:«چرا نگفتید بیل تهیه کنم؟»
بچه ها باز هم خندیدند .گفتم :

خودتان گفتید : در جبهه نباید چیزی بخواهیم ؛ ممکن است فرمـانده شرمنده شود.

 فرمانده گفت :«شرمنــده!»

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۶
مجتبی ابراهیمی