بی بی که دستانتان و چشم هایتان را ببینند یاد علمدار میکنند ...
صورتتان را که ببینند یاد رقیه ...
پاهایتان را که ببینند یاد زین العابدین ...
یک وقت خدا نکند که غصه بخورید ،سرباز با نشانه !! ...
نگاهتان اما قصه ها دارد ...
بی بی که دستانتان و چشم هایتان را ببینند یاد علمدار میکنند ...
صورتتان را که ببینند یاد رقیه ...
پاهایتان را که ببینند یاد زین العابدین ...
یک وقت خدا نکند که غصه بخورید ،سرباز با نشانه !! ...
نگاهتان اما قصه ها دارد ...
خوش به حال او که پیش از آنکه مرگ
لحظهای به بردنش
فکر هم کند
بی هوا پرید ...
چند عکس و یک خبر ...
از او همین به ما رسید
چند عکس و یک خبر ..و نام کوچکش ...
نام کوچکش «جهاد» بود
نام خانوادگی: شهید
هو الرحمن الرحیم
با عشق زنده ایم چرا که بدون آن چیزی که مفت هم نمی ارزد ،جوانی است...
عاشق که باشی تاب نمی آوری, بی تابی و بیقرار ...
خودت آرام و قرار دلی برای بعضی ها
اما انگار آرام نداری!
عاشق که باشی تحمل نمیکنی غربت را...!
آن هم غربت حریم اربابت را!
نمیتوانی تحمل کنی که به حرم ناموس اربابت، ناموس مولایت ذره ای بر حرمتی شود...!
عاشق که باشی ،میشوی پاره ی تن !
پاره ی تن امام حسین!
وعزیز حضرت مادر!
عاشق که باشی میشوی مدافع حرم...!
مدافع حرمی که اربابت تا آخرین نفسهایش ، چشم از آن بر نداشت!
میشوی مدافع حریم ارباب
که مبادا حرمت حریم ارباب شکسته شود
عاشق که باشی ...عباس علمش را به تو میسپارد
چرا که تو ثابت کرده ای که پر از عشقی...پر از ادبی...
تو در خانه ات در امن و امن باشی و حرم دختر مولا در خطر...؟!
هرگز....!
خلاصه بگویم؛
نمیتوانی این ها را تاب بیاوری!
عاشق که باشی....
وسرانجامت میشود آغوش امام زمانت...
عاشق که باشی میشوی سر به دامان مولایت
و سر هوایی ات را میگذاری روی پای صاحب الزمان و سودای سرت را نشانش میدهی...!
عاشق که باشی
بیقراری میکنی برای آنکه علی اکبر آغوش بگشاید برایت...که بیا!
عاشق که باشی جان که سهل است....از همه چیز میگذری
چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم :
جاده لغزنده است
دشمنان مشغول کارند!
با احتیاط برانید
سبقت ممنوع...
دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به "امام" است..
حداکثر سرعت بیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد
اگر پشتیبان "ولایت فقیه" نیستید لااقل کمربند "دشمن" را نبندید!
دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع
با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید
این جاده مطهر به خون شهداست...
حیف ، گِرای بیسیمهایمان عوض شده ...
صدایتان دیگر مفهوم نیست ... !!!
بعداً نوشت :
وقتی گرفتار دنیا که بشی سید صدات کنه که هیچ ، امام هم رو در روت بشینه و صدات کنه صداشو میشنوی اما متوجه نمیشی درست مثل جانباز صفین که امام صداش کرد و گفت آقا متوجه نمیشم چی میگید ...
این روزها کمی درگیر خود با خودم هستم ، دعا کنید
زمان جنگ شب هایی که توی سنگرا روضه بود بچه ها برق نداشتند تا سنگر رو روشن
کنن برا همین از فانوس استفاده می کردن یه شب که توی سنگر روضه بود برا اینکه حالت
معنوی توی بچه ها ایجاد بشه فانوس ها رو کم کردند و سنگر رو تاریک تا هرکی با خدای
خودش خلوت کنه ؛ این وسط یه رزمنده بلند شد و به همه عطر تعارف می کرد ، بچه ها
هم که خبر نداشتند عطر رو می گرفتند و به خودشون می زدن ؛ روضه که تموم شد همه
دیدن صورت هاشون سیاه شده ! بله ، همون رزمنده ای که به بچه ها عطر تعارف می کرد
برا اینکه با بچه ها شوخی کنه توی عطر خودنویس با جوهر سیاه ریخته بود و تو اون تاریکی
به بچه ها می داد ، خلاصه وقتی بچه ها فهمیدند تا میخورد زدنش بعد که حسابی کتک هاشو
خورد گفت حالا بیاین تا با هم یه نتیجه گیری بکنیم ، دنیا مثل همین کاری بود که من امشب با
شماها کردم ؛ بعضی از ما آدما اونقدر توی تاریکی و ظلمت دنیا غرق شده ایم که نمیدونیم به
چه سمتی می ریم و چیکار می کنیم بعضی هامون توی تاریکی دنیا اینقدر غرق شده ایم که
آمار اینکه داریم چیکار می کنیم ، کجا میریم و ... رو نداریم خلاصه اینکه دنیا ارزش نداره
شهادت داستان مردانیست که دانستند دنیا جای ماندن نیست
تا ساحل فقط پنجاه متر مانده بود قشنگ نگهبان هایاشان رو میدیدیم گفتم چقدر سر
و صدا زیاد شده انگار خبراییه؟! برو ببین چه خبره ؟ رفت و برگشت ؛ ساکت بود
گفتم چی شده ؟ گفت دوتا از بچه ها بودند نمی تونستند فین بزنند گفتم خب ؟
گفت هیچی دیگه ، خداحفظی کردن رفتن ...
رفتن زیر آب
این روزا دلم برا اروند خیلی تنگ شده به یاد غربتش ، به یاد اشک هایی که توش
ریخته شد به یاد جوونهایی که تو دوتا عملیات در سالهای 64 و 65 پر پر شدند
این شعر تقدیم به همه محبان شهدا بالاخص شهدای غریب اروند :
باز یادی از منور می کنم ، یادی از بیسیم و سنگر می کنم
باز یاد جبهه و ایام عشق ، یادی از تن های بی سر می کنم
یادی از سربند و پوتین و پلاک ، یادی از آن دلهای پاک پاک پاک
باز گویی در دلم غوغا شده ، یادی از یاران حیدر می کنم
آن غیوران و یلان صف شکن ، آن سبکبالان عاشق بر وطن
گر زبان قاصر شود در وصفشان ، دیده را با یادشان تر می کنم
شادی روح شهدا شهید شده در رود اروند صلوات
اسمش محسن بود پنج تا دوست دختر داشت ، ششمیش هم تو راه بود تا اینکه یه شب
همراه با دوست دختراش به یه پارتی دعوت شده بودن محسن اخلاقی که داشت این بود
که رو حرف دوست دختراش حرف نمی زد و هرچی به او میدادن یا می گفتن شطرنجی
گوش می داد ( بدبخت ندیده بود ) تا اینکه اون شب تو پارتی دوست دختراش به محسن
خیانت کردن و شیشه ای شراب رو به عنوان شیشه ای آب به محسن دادن و بهش گفتن
بزن تا حال کنی تا ما هم آماده بشیم ...
محسن هم اون شیشه به اصطلاح آب رو خورد و درجا به درک واصل شد
اینجا بود که یاد حدیث مولا امام صادق (ع) افتادم که می فرمان :
مثل دنیا ، مثل آب دریاست ، تشنه هر اندازه که از آن بیشتر می نوشد بر تشنگی
اش افزوده می شود تا بکشدش !
گاهی وقتا میشه که خیلی نگران آینده میشم که مثلاً در آینده میخوایم چیکار کنیم ؟
وضعیتمون چطور میشه ؟ آیا با این وضع امیدی هس ؟
یه توپ فوتبال رو در نظر بگیرین اگه این توپ فوتبال در دست یه شخص عادی باشه چند
هزار تومان بیشتر نمی ارزه ولی اگه همین توپ تو دست فوتبالیستایی مشهور مث
لیونل مسی ، کریستین رونالدو و ... باشه شاید قیمتش به چند دلار هم برسه !
کار های دنیا هم همینطوره اگه دست ما باشه شاید کاری ازمون بر بیاد ولی اگه دست
ارباب اصلیش یعنی خدا باشه چی میشه ...
عسیسم کار ها رو بسپار به دست خدا بدون همین خدایی که دارم ازش صحبت می کنم همون
خداییه که ابراهیم (ع) رو از آتیش نجات داد ، همون خداییه که حضرت محمد (ص) رو به مادرش
رسوند ، چرا اینقدره دارم راه دور میرم ؟ خدا یه مورچه رو که توی یه بیابونی که حتی یه پشه هم
پر نمی زنه هر روز بهش رزق و روزی میده انوقت بیاد به تو رزق و روزی نده ؟
اشتباه گرفتی عاغا ! این خدایی که منو تو تو ذهنمون ساختیم فاصلش با خدای واقعی یعنی یه خدا
میدونی یعنی چقدر فاصله ؟ یعنی بی نهایت فاصله
خدایا تو به ما گفتی تو ماه رمضون دعا کنین که خدا همه اسیرا رو آزاد کنه ، منم اسیر شهوتم ، اسیر
غضبم انوقت خدا بیاد رحمتش رو روی منو تو قطع کنه ؟ اصلاً ارزش خودتو میدونی ؟
اونقدر ارزش داری که تو نماز شبش زینب اونی که بهش سنگ می زنه رو دعا می کنه
تو چقدر می ارزی ؟
شاید برات سؤال پیش اومده باشه که با این وجود که خدا اینقدر مهربونه چرا من از بعضی از نعمت ها
بی بهره ام و اونا رو ندارم و دیگران اونا رو دارن ؟
اولاً اینکه هرکی نعمتش زیاد تره مسؤلیتش هم بیشتره دوماً اگه رفیقت فلان نعمت رو داره و شما
نداری زندگیتو یه آنالیز کن ببین خدا کجا جبران کرده ! یعنی ببین تو چی داری که دیگران ندارن !
ولی میدونی مشکل ما چیه ؟
مشکلمون اینه که به دنیا خیلی دل بستیم ، خعلی دوستش داریم ، بهش عشق می ورزیم
به ولله اگه این عشقی که بهش داریم رو نداشتیم خودش ( دنیا ) ذلیلانه پیشمون میومد
شما امتحان کن ، یه چند روز تصمیم بگیر عشق و علاقه به دنیا نداشته باشی اگه خود
دنیا ذلیلانه پیشت نیومد آب دهنتو تو صورت من بپاش ...
دارم برات حرف با مدرک می زنم از رسول خدا (ص) روایت داریم که خدا وقتی دنیا رو آفرید
بهش گفت از من اطاعت کن و با کسی که جویای توست ناسازگاری کن و با کسی که
عشق و حبّ به تو ندارد سازگار باش
بیایید کمی عشق و علاقه ای که به دنیا داریم رو کم کنیم البته باید در خونه صاحباش بریم
کسایی که میتونیم از اونا درس بگیریم ، کسایی که یه عمر شعارشون این بود که :
ما اهل اینجا نیستیم
میدونی دارم میگم درخونه کی بریم ؟ درسته معلومه دلت ما باماست بریم در خونه شهدا ...
همون هایی که سفرشون ، دستمالی که باهاش گریه می کردن ، نمادشون یه چفیه بود
بماند که الان همین چفیه برا بعضی از آقایون ننگ شده ولی برا محبان اهل بیتش هنوز
عزیزه و نماد و مرامش در سراسر جامعه برافراشته میشه ...
شـــهدا اسم نداشتنــــد رَسمِ مَردانگی داشتند ...
ولی حیف اکنون در بعضی از پایگاه های بسیج ، افرادی دنیا طلب یافت می شوند که ظاهرشون
فقط در بسیجه ولی باطن و درونشون در صفا سیتی
نوشت که گول فرزندانمان را نخوریم.
برو ای نفس اماره تو را هم پا نباشم من
نی ام آن مرغ، کاندر بند آب و دانه باشم من
من آن صیدم که دنبال بلا حیران همی گردم
دلم گنج است و سرگردان پی پروانه باشم من
برو ای نفس، می خواهم که در راه وصال او
بگردم بی کَس و سرگشته و بی خانه باشم من
برو ای نفس، در راهش رضایت داده ام از جان
شَوَم آواره همچون مرغکی بی لانه باشم من
برو ای نفس، آسایش، نباشد شیوه ی عاشق
چنان خواهم که شیدا مثل یک پروانه باشم من
برو ای نفس، پابند تعلق کی شود جانم
نهادم سر به غربت، کز همه بیگانه باشم من
به جان و دل خریدم محنت و رنج سفرها را
خوشم در غربت از سودای آن جانانه باشم من
به سامان تا که آرم حالت شوریدگانم
ندارم باک اگر سرگشته همچون شانه باشم من.
بعد از شهدا ما چه کردیم؟
این سوالی است که شاید یک بار آن را روی پوستربزرگداشت شهدا یا روی پلاکاردمان و یا روی عکس تکه ای استخوان ، یک بند انگشت و لباس آغشته با خون و خاک یک بسیجی دیده و خوانده باشیم. و شاید بارها از خودمان پرسیده باشیم که آیا براستی کاری کرده ایم که ما را مدیون شهدا نکنه . بعد از شهدا ما چه کردیم؟ غیر از اینکه آنها را و همه آرمانهایی که به خاطرش جان خود را کف دست گذاشتند را فراموش کردیم؟ غیر از اینکه فقط در حرف و سخن از آنها و اهدافشان سخن گفتیم و در عمل هیچ کاری و اقدامی در جهت حفظ آن ارزشها انجام ندادیم؟ جز در مواردی محدود و توسط افرادی محدود تر!!! واقعاً ما به کجا داریم میرویم؟ انتهای راهی که در پیش گرفتیم کجاست؟ این بیراهه به کدامین ناکجا آباد ختم میشود؟ جز اینکه با فراموش کردن آنها..............................................
مراقب باشیم خون شهدا فرش راهمان نشود؟ ما مسئولیم!!!!!
ما بعد از شما هیچ نکردیم
لباس های خاکی تان را
در میدان های مین و لابه لای سیم خاردارها رها کردیم،عهدمان را شکستیم و
دعای عهد را فراموش کردیم،زمان ندبه و سمات را گم کردیم.
شربت های صلواتی را با نسیان بر زمین ریختیم و به عطش خندیدیم.
بر تصاویر نورانی تان روی دیوارهای شهر رنگ غفلت پاشیدیم و پوستر تبلیغاتی نصب کردیم.
تاول شیمیایی را از یاد بردیم و غیرت ها را به بهایی اندک فروختیم...
عشق را به بازی گرفتیم و از خونهایتان به راحتی گذشتیم...
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی آمد و گفت :
سـه قفل در زندگی ام وجود دارد و سـه کلید از شما میخواهم.
قفل اول اینست کــه دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکــه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
قفل سوم اینکــه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ فرمود :
برای قفل اول نمازت را اول وقت بخوان.
برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد: سـه قفل با یک کلید؟!
شیخ فرمود:
نماز اول وقت « شاه کلید » است.
سلام این متن را ازنوشته های پدرم با اجازه خودشان برداشتم:
تا بحال اینقدر دلم برای کسی یا چیزی تنگ نشده بود که برای سنگرم تنگ شده
چون سنگر بهترین میعادگاه واقعی عاشقان بود
سنگرمکان شب زنده داریهای سبکبالان بود
عروجگاه برگزیدگان بود
سنگرفقط جانپناه نبود
سنگر نزدیکترین مکان به خدا بود
سنگرعشق بود... صفابود...
سنگرحجله بود... مروه بود... منا بود...
رازدار شهدا بود
ارسال شده توسط: زهرا - فرزند جانباز توحید علیزاده
یه روز که دوستانش داشتن توی نی زارها دنبال پیکر شهدا میگشتن ، مشاهده میکنن که یه جمجمه روی یکی از نی ها هست ،
یعنی نی رشد کرده و جمجمه رو باخودش بالا آورده ...!
متوجه میشن که حتما زیر نی باید پیکر یکی از شهدا باشه ،
وقتی پیکر رو پیدا می کنن توی وصیت نامه این شهید بزرگوار جمله ای نوشته بود و اون جمله این بود:
« دوست دارم مثل امام حسین(ع) سرم روی نی رود...»
گفتـــ فحشا کجا آید پدید؟؟؟
گفتمش در کوچه های بی شهید...
ای شهید چرا بست نشستــــه ای؟؟؟
چرا سر در گریبانی؟؟؟
فدای این حیای تو ای شهیـــــــــد
چه عارفانه خدایی شدید ...و چه جاهلانه باختیم...
بابی انت . وامی...
اللهم عجل لولیک الفرج
یا قائم آل محمد (عجل الله تعالى فرجه الشریف) بیا ...
ایمان، عطر خوشبوى گلهاى گلستان اسلام است.
ایمان، درس عشقى است که شهیدان آن را از دفتر توحید خواندهاند.
ایمان، بالاترین نمره قبولى در کلاس مقاومت و ایثار است.
ایمان، برترین و بالاترین مدالى است که شاگردان اول دانشگاه جبهه به گردن مىآویزند.
ایمان، موشک فضاپیمایى است که شهیدان با آن از خاک تا به افلاک سفر کردند.
ایمان، چشمه زلالى است که شهیدان را در آن غسل شهادت دادند و جاودانه شدند.
ایمان، مهر تائیدى است بر تلاش خستگىناپذیر سینه سرخان مهاجر.
ایمان، شمع فروزان محفل عشق است که شهیدان عاشقانه بر گرد آن چرخیدند، تا جسم ملکى را بسوزانند و جان ملکوتى بیابند.
ایمان، ثمره و حاصل انقلاب اسلامى است که با جانفشانى شهیدان شکل گرفت.
ایمان، خونبهاى عظیم و شایسته شهیدان شاهد ماست.
ایمان، نوشداروى دلهاى ترک خورده خاندان عشق است.
ایمان، ترمیم کننده قلبهاى شکسته فرزندان شاهد است.
عکس را که دیدم در نگاه اول ناخودآگاه به یاد این بیت از شعر شهریار در مدح حضرت امیر(ع) افتادم که: «به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من / چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا» کجاست شهریار تا هر روز در مدح یاران امام خمینی(ره) و پیروان حضرت حیدر(ع) روزها بسراید؟ کجای دنیا این چنین مردانی سراغ دارید که وقتی دشمنی را که تا چند لحظه قبل مقابلشان می جنگیده و برادرانشان را کشته است حالا که اسیر او هستنداین گونه برخورد کند. مطمئنم خود اسرای عراقی هم متعجبند!
"سید نورخدا موسوی" یکی از جانبازان سرافراز نظام مقدس اسلامی است که در درگیری با اشرار در شرق کشور و گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی به این درجه رفیع نائل آمده است.
سید نورخدا اکنون مدت 6 سال است که به طور 100 درصد جانباز است و در کما به سر می برد که به لطف بیکران خداوند و امام زمان(عج) نفس می کشد و شرح حال زندگی وی از زبان همسر وفادارش این گونه بیان می شود.
کبری حافظی، همسر سید نور خدا موسوی جانباز 100 درصد لرستانی اظهار کرد: آقا سید از هر نظر انسان ویژه ای بودند و ازدواج با ایشان یک سعادت برای من بود که حاصل این ازدواج مبارک و با سعادت برای ما دو فرزند به نام های سیده زهرا 13 ساله و سید محمد 11ساله است.
آقا سید توسط گروهک تروریستی ریگی از ناحیه سر جانباز شدند
وی با اشاره به زندگی خود و سید قبل از جانبازی ایشان افزود: من فرهنگی بودم و آقا سید جزء نیروهای انتظامی بود که بعد از اتمام دانشگاه افسری ایشان، مدتی ساکن تهران بودیم و بعد به خرم آباد آمدیم و پس از چند سال زندگی در خرم آباد به ایشان مأموریت داده شد که به زاهدان برود.
حافظی تصریح کرد: حدود 1 سال و 7 ماه در زاهدان زندگی کردیم و تقریبا اواخر مأموریت آقا سید بود که در عملیاتی که با گروهک تروریستی اشرار عبدالمالک ریگی ملعون انجام شد آقا سید به درجه رفیع جانبازی نائل شدند که در آن زمان سیده زهرا کلاس اول ابتدائی بود و پدرش هنوز کارنامه امتحانات او را ندیده بود که در 17 اسفند 87 آقا سید در این عملیات از ناحیه سر مجروح شدند و 4 نفر از بهترین دوستان خود را از دست دادند.
آقا سید اولین نفری بود که خبر شهادتش اعلام شد
همسر سید نورخدا بیان کرد: اولین نفری که در آن عملیات خبر شهادتش اعلام شده بود آقا سید بود که بعدا متوجه شده بودند که نبض ایشان هنوز کار می کند و پس از طی کردن یک مسیر 85 کیلومتری جاده خاکی با ماشین حمل سربازان، آقا سید را به بیمارستان انتقال داده بودند که بنا بر تعریف دوستان سید، برای باز کردن مسیر در داخل شهر و در خیابان ها دوستان سید تیر هوایی شلیک می کردند تا مردم راه را باز کنند و از داخل خیابان ها کنار بروند.
وی با اشاره به تأثیر دعاهای مردم برای سید اظهار کرد: در روزهای اول امیدی به زنده ماندن سید نبود که با دعای خیر مردم ایشان زنده ماندند و علائم حیاطی خود را به دست آوردند، که به عقیده من بعد از امام خمینی(ره) که در بستر بیماری مردم خیلی برایش دعا کردند، سید از معدود کسانی بود که مردم آن قدر برای سلامتی ایشان دعا می کردند.
دلیل زنده ماندن آقا سید این است تا افراد با دیدن ایشان از راه منحرف بازگردند
همسر سید نور خدا موسوی افزود: به عقیده من دلیل زنده ماندن آقا سید می تواند پس دادن درس خداشناسی باشد و یا این که بعضی افراد با دیدن آقا سید از راه منحرف، بازگردند و افرادی که نیز به راه مستقیم هستند در راهشان مستحکم بایستند.
حافظی گفت: اکنون آقا سید در منزل و در کنار ما زندگی می کند و ما با حضور او نفس می کشیم، مکان زندگی ما عمومی است و همه مردم از هر قشری برای دیدن آقا سید به منزل ما می آیند به طوری که ما در طول روز اصلا تنها نیستیم و فقط شب ها وقت خواب تنها می مانیم.
بعضی از جوانان هم نزد سید خطبه عقد خود را می خوانند
افرادی برای دیدن سید می آیند برای گرفتن حاجت و آبروی سید را واسطه قرار می دهند، بعضی از جوانان هم نزد سید خطبه عقد خود را می خوانند، برخی ها دسته گل خواستگاری خود را قبل از رفتن به مراسم نزد آقا سید می آورند، افراد دیگری هم هستند که برای عاقبت به خیری فرزندانشان نزد آقا سید دعا می کنند و مسئولان هم می گویند با آمدن کنار آقا سید در کارشان موفق تر هستند.
وی بیان کرد: زنده ماندن سید کار خدا و کار امام زمان بوده است زیرا آقا سید در آن روز مأموریت نداشته و جزء مأموران آن عملیات نبوده، به طوری که یک دفعه در این عملیات شرکت می کند.
دوستان آقا سید مرا سفیر لار می خوانند
حافظی گفت: دوستان آقا سید مرا سفیر لار می خوانند، زیرا منطقه ای که آقا سید مجروح شدند"لار" نام دارد و من خیلی به دنبال اتفاقات و خاطرات روز عملیات هستم و پرستاری کردن از سید تنها کار من نیست، یکی دیگر از کارهای من زنده نگه داشتن فرهنگ شهدا در جامعه است.
وی تصریح کرد: دوستان سید فقط جسمشان دور است روحشان کاملا در کنار سید است که به قول خودشان اگر یک روز کوچکترین مشکلی برای ما پیش بیاید آن ها نگران می شوند و تماس می گیرند و می گویند که ما نگران سید و بچه ها هستیم.
هروقت مشکلی برای ما پیش می آید، آقا سید به خواب خودم یا اقوام می آید
همسر سید نورخدا اظهار کرد: ایشان ارتباط کلامی با دنیا ندارد ولی دارای ارتباط روحی با دنیاست که هر وقت مشکلی برای ما پیش می آید به خواب خودم یا یکی از اقوام می آید و یک شب که فرزندانم هر دو تب کرده بودند و من مرتب آن ها را پاشویه می کردم که همان شب آقا سید به خواب یکی از اقوام آمده بودند و بعد از احوال پرسی گفته بود که حالم خوب است فقط پاهایم درد می کند که پاهایش همان فرزندانش بودند.
وی افزود: چند وقت پیش با آقا سید درد دل می کردم و از او خواستم که به خوابم بیاید و به من بگوید که آیا از من راضی است و می خواهد که مرا شفاعت کند!؟ که بعد از درد دل با سید خوابیدم ولی در خواب جوابی از سید نشنیدم اما صبح همان روز از طرف سازمان انجمن اسلامی دانش آموزان با من تماس گرفته شد و مرا برای مراسمی که برای بزرگداشت سید بود از من دعوت کردند من هم در این مراسم شرکت کردم که در آن جا زنی آمد و دستم را گرفت و گفت من شب گذشته خواب آقا سید را دیدم که من فکر کردم که این خانم پیام آور سید است تا پیامش را به من برساند.
مقام معظم رهبری از طریق نماینده ولی فقیه در لرستان جویای حال سید هستند
خانم حافظی با اشاره به پیگیری های مقام معظم رهبری و مسئولان لرستان درباره احوالات سید نورخدا تصریح کرد: مقام معظم رهبری و همه مسئولان لرستان جویای احوالات جانباز سید نورخدا هستند و مقام معظم رهبری همیشه به صورت تلفنی از طریق نماینده ولی فقیه در لرستان از حال ایشان با خبر می شوند.
همسر جانبازسید نور خدا موسوی اظهار کرد: به نظر من تنها خانواده ای که در دنیا هیچ مشکلی ندارد ما هستیم و این وضعیت آقا سید برای من یک سعادت است و از این بابت من شکرگذار خدا هستم و اصلا از شرایطم ناراضی نیستم و وقتی بین یک سری از افراد در جامعه محبوب و ویژه هستی نمی شود، اعتراض داشته باشی، البته بعضی اوقات فکر می کنم که این کفاره گناهانم است که در دنیا پس می دهم و خداوند می خواهد این گونه مرا ببخشد.
وی افزود: روز اولی که سیده زهرا پدرش را دید خیلی جیغ و داد می کرد اما من و خواهرم با زبان کودکانه به بچه ها توضیح دادیم که اگر سید برای همیشه از بین ما می رفت خوب بود یا الان که در کنار ما است و سعی کردیم که این مسأله را برای آن ها توضیح دهیم که سبب شد آن ها خیلی به سید عادت کردند و تا زمانی که سید آرامش دارد بچه ها هم آرام هستند و اگر خدای ناکرده سید تب کند حال بچه ها هم آشفته می شود.
محمد می گفت من همان دست حضرت آقا را بوسیدم که مانند پدر جان ندارد
خانم حافظی با اشاره به دیدار با مقام معظم رهبری بیان کرد: در مهر ماه 92 به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم که این دیدار با پیگیری های مصرانه خودم از طریق نامه نگاری با دفتر ایشان و پیگیری های مسئولان انجام شد، که در این دیدار یک خاطره دارم که ما وقتی نزد آقا بودیم محمد خیلی دستان ایشان را بوسید و من زیاد متوجه نبودم که بعد از خداحافظی و آمدن ما محمد گفت مادر می دانی من کدام دست آقا را بیشتر بوسیدم؟ گفتم نه گفت، همان دستی که مانند دست پدرم جان ندارد و من در آن جا متوجه شدم که محمد در این مورد یک قدم از من جلوتر است.
مادر شهید صبوری از سید خواست در پیدا شدن فرزندش کمک کند
همسر جانباز سید نور خدا موسوی گفت: مادر شهیدان خرازی و صبوری هردو به منزل ما آمدند و از سید عیادت و با ایشان صحبت و درد دل کردند که مادر شهید صبوری از ایشان خواست که در پیدا کردن فرزندش کمک کند که خوشبختانه بعد از مدتی فرزندش را پیدا کرد و در مراسمی در تهران در روز رحلت ام البنین که ما دعوت شده بودیم مادر شهید صبوری هم بود که در آن جا در مورد سید صحبت کردند.