خوش به حال او که پیش از آنکه مرگ
لحظهای به بردنش
فکر هم کند
بی هوا پرید ...
چند عکس و یک خبر ...
از او همین به ما رسید
چند عکس و یک خبر ..و نام کوچکش ...
نام کوچکش «جهاد» بود
نام خانوادگی: شهید
خوش به حال او که پیش از آنکه مرگ
لحظهای به بردنش
فکر هم کند
بی هوا پرید ...
چند عکس و یک خبر ...
از او همین به ما رسید
چند عکس و یک خبر ..و نام کوچکش ...
نام کوچکش «جهاد» بود
نام خانوادگی: شهید
هو الرحمن الرحیم
با عشق زنده ایم چرا که بدون آن چیزی که مفت هم نمی ارزد ،جوانی است...
عاشق که باشی تاب نمی آوری, بی تابی و بیقرار ...
خودت آرام و قرار دلی برای بعضی ها
اما انگار آرام نداری!
عاشق که باشی تحمل نمیکنی غربت را...!
آن هم غربت حریم اربابت را!
نمیتوانی تحمل کنی که به حرم ناموس اربابت، ناموس مولایت ذره ای بر حرمتی شود...!
عاشق که باشی ،میشوی پاره ی تن !
پاره ی تن امام حسین!
وعزیز حضرت مادر!
عاشق که باشی میشوی مدافع حرم...!
مدافع حرمی که اربابت تا آخرین نفسهایش ، چشم از آن بر نداشت!
میشوی مدافع حریم ارباب
که مبادا حرمت حریم ارباب شکسته شود
عاشق که باشی ...عباس علمش را به تو میسپارد
چرا که تو ثابت کرده ای که پر از عشقی...پر از ادبی...
تو در خانه ات در امن و امن باشی و حرم دختر مولا در خطر...؟!
هرگز....!
خلاصه بگویم؛
نمیتوانی این ها را تاب بیاوری!
عاشق که باشی....
وسرانجامت میشود آغوش امام زمانت...
عاشق که باشی میشوی سر به دامان مولایت
و سر هوایی ات را میگذاری روی پای صاحب الزمان و سودای سرت را نشانش میدهی...!
عاشق که باشی
بیقراری میکنی برای آنکه علی اکبر آغوش بگشاید برایت...که بیا!
عاشق که باشی جان که سهل است....از همه چیز میگذری
چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم :
جاده لغزنده است
دشمنان مشغول کارند!
با احتیاط برانید
سبقت ممنوع...
دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به "امام" است..
حداکثر سرعت بیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد
اگر پشتیبان "ولایت فقیه" نیستید لااقل کمربند "دشمن" را نبندید!
دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع
با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید
این جاده مطهر به خون شهداست...
السلام علیک یا ایها الارباب یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
♥✨♥✨♥✨♥
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
می روی سفر، برو، ولی
زود برنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که رو به نور می رود
می روی ولی به ما بگو
راه این سفر چه جوری است؟!
از دم حیاط خانه ات
تا حیاط خلوت خدا
چند سال نوری است؟!
راستی چرا مسیر این سفر
روی نقشه نیست؟
شاید اسم این سفر که می روی
زندگی ست!
توی دست های ما
یک سبد جواب کال
تو رسیده ای و می روی
باز هم به شهری از علامت سوال
جز دلت که لازم است
هیچ چیز با خودت نمی بری، نَبَر، ولی
از سفر که آمدی
راه با خودت بیار
راه های دور و سخت
خسته ایم از این همه
جاده های امن و راه های تخت
می روی سفر برو ولی
زود برنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که عاقبت
قله ی سپید صبح را
فتح کرد
پنجره زیباست اگر بگذارند ، چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
من از اظهار نظر های دلم فهمیدم ، عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
اینجا علقمه علمدار خمینی حاج حسین خرازیه . اینجا همون جاست که دست حسین خرازی
فرمانده پیروز لشکر 14 از تنش جدا شد ، اینجا همون جاییه که سر نازنین حاج ابراهیم همت
سردار خیبر از تنش جدا شد ؛ اینجا همون جاییه که حاج مهدی باکری وقتی شب عملیات رد
می شد دید ، جنازه برادرش حمید باکری افتاده و به روی خودش نیوررد ...
هرچی فریاد زدند آقا مهدی جنازه حمید رو برگردون گوش نکرد آخر در مقابل اصرار فرمانده
از پشت بیسیم جواب داد آخه اینا که اینجا افتادن همشون حمید باکری ان
کدومشونو برگردونم ؟
چقدر از منش این شهدا دور شدیم
آنقدر خیره به دنیا شده و کور شدیم
معذرت از همه خوبان و همه همرزمان
ما برای شهدا وصله ی ناجور شدیم
شهدا در همه جا فاتح اصلی بودن
عجب اینجاست که ما این همه مغرور شدیم
شکر ، با سابقه ی دوستیِ با شهدا
ما عزیز دل مردم شده مشهور شدیم
و از آن برکت خون شهدامان حالا
ما مدیر کل و مسئول شده مسرور شدیم
و اگر حرفی خلاف شهدامان گفتیم
یحتمل مصلحتی بوده مجبور شدیم
پرکشیدن چه مستانه و رفتند و ما
در میان قفس نفس چه محصور شدیم
تقدیم به آرمیتا رضائی نژاد
آرمیتا بباف موهاتو تا همه نگات کنن
همه ی فرشته ها ی آسمون صدات کنن
هی بزن چرخ بزن چرخ بشین روی چمن
تا که گنجیشکا بیان گریه رو شونه هات کنن
توی چشمای سیاهت پر گریه پر اشک
چی می شد گلوله ها نگا به گریه هات کنن
می دونی نقاشی هات تاریخ کشورم می شن
یه روزی می آد که قهرمان قصه هات کنن
آرمیتا اطلسی ها می خوان بیان رو دامنت
خودشونو قربون حالت خنده هات کنن
دوست دارم بالا بری بالا تر از ستاره ها
هی بری بالاتر و زمینیا نگات کنن
شک نکن یه روز می آد یه روز که گریه های تو
همه ی قاتلای دنیا رو کیش و مات کنن
آرمیتا موهاتو کوتاه نکنی کبوترا
اومدن لونه توی قشنگی موهات کنن
تو می خوای حضرت آقا رو پدر خطاب کنی
حضرت آقا می خوان تو رو پری صدا کنن
صدای خدا را می خواستم بشنوم
ندا آمد: به ناله و توبه گنهکار گوش کن
***********************
می خواستم خدا را نوازش کنم...
ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن
***********************
گفتند: دستان افتاده ای را بگیر
***********************
خواستم چهره خداوند را ببینم...
ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
***********************
گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...
***********************
می خواستم دست خدارا ببوسم
ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...
***********************
خواستم به خانه خدا بروم
صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن
***********************
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...
ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو
***********************
خواستم خدا را در عرش ببینم
ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...
***********************
گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...
می خواستم به خدا به پیوندم...
ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...
***********************
خواستم صبر خدای را ببینم...
صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن
***********************
خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...
ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...
***********************
ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.
***********************
خواستم که دیگر نخواهم...
ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...
**********************
کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک
چرا باید به دورت من بگردم؟
ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی
برو با دل بیا تا من بگردم
شاید ...
بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
خدایا!خسته ام!نمیتوانم.
بنده ی من،دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
خدایا!خسته ام!برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
بنده ی من قبل ار خواب،این سه رکعت را بخوان.
خدایا سه رکعت زیاد است.
بنده ی من،فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.
خدایا!امروز خیلی خسته ام!راه دیگری ندارد؟
بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.
خدایا!من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
بنده ی من همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله.
خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
بنده ی من در دلت بگو یا الله،ما نماز شب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنای نمی کند و می خوابد.
ملائکه ی من!ببینید من آنقدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است.
چیزی به اذان صبح نمانده،او را بیدار کنید.دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده.
خداوندا!دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.
ملائکه ی من در گوشش بکویید پروردگارت منتظر توست.
پروردگارا!باز هم بیدار نمیشود،اذان صبح را می گویند.
هنگام طلوع آفتاب است،ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود.
خورشید از مشرق سر بر می آورد.
خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
او جز من کسی را ندارد ... شاید توبه کرد..
نمی توانم درک کنم! فکر می کنم سخت
باشد ؛ فقط با این کلمات می توانم این سختی ها را لمس کنم ، خدا می داند چه
می گویم! گاهی کلمات هم یاری ام نمی دهد.
از بچه ای می خواهم بگویم
که مادرش به دنبال اوست و نمی داند کجاست ! یک عکس در دستش گرفته است و هر
کسی را می بیند می گوید پسر من را دیده اید؟! آیا او زنده است؟! این سوال
ها و سوال های دیگر که مدت زمان طولانی است او را درگیر خود کرده و روح او
را می خورد !
چندی پیش بود که کودکی را در نزدیکی خانه مان دیدم که گریه می کرد و با زبان گرفته اش مادرش را صدا می زد . . .
دستش را گرفتم و بردم در خیابانی که از مادرش جدا شده بود ، آنجا منتظر ماندم تا مادرش بیاید ؛ وقتی مادرش
آمد آنرا در آغوشش گرفت و با تمام وجود او را بوسید و گفت : کاش که می
مردم و هیچموقع این اتفاق نمی افتاد . . . چشمانش پر از اشک بود و با آن
حالت تشکر کرد و رفتند . . .
می خواهم مقایسه ای داشته باشم میان مادرانی که می دانستند فرزندانشان به مکانی خواهند رفت که شب و روز ، باید در میان آتش و خمپاره ، مقاومت و زندگی کنند و مادری که لحظه ای از فرزندش جدا می شود و دلش می خواهد که بمیرد و آن اتفاق برایش نیافتد . . .
چندی پیش بود که مادر شهید صبوری در مراسمی فرمودند : از خدا می خواهم یک بند انگشت از پسرم را به من بدهد !
می گویند بهشت را به بها می دهند نه به بهانه! ؛ آری ، ای مادر تو لایق بهشت برین هستی ، نه ، بهای تو بالاتر از بهشت است . . .
چیز زیادی برای گفتن ندارم ، فقط می توانم بگویم : سخت است ، خیلی سخت است !
پ.ن: این مادر به دنبال فرزندش است . . . شما فرزند این مادر رو ندیدین . . . اگه دیدینش بهش بگید مادرش چشم انتظارش هست...
دل دوبــاره عشــــق قسمت کرده است
یــــاد کاوه، یــــــاد همّـــت کـرده است
یـــاد ســـــــرداران بی سر کرده است
یــــاد بـــــدر و یـــاد خیــبر کرده است
یــــــاد مجـــنون و شلـمــچه کرده است
یـــــــاد غــــوغای حـــلبــچه کرده است
یــــاد فـــکّــه، یــاد مــهران کرده است
یــــاد نجــــوا های چــمران کرده است
یـــاد سـربنــدهای یا زهـــرا (س) بخیر
یـــــاد آن دل های چون دریـــــا بــــــخیر
یــــــــاد آن نـــام آوران بـــی ریـــــــــا
یـــاد آن جان بر کـــفان جبـــهـــــــه ها
یـــــاد ســـنگـــــــرهـــای تــوأم با صفا
نیــمـــه شبـــهــا ذکـــر حـــقّ، یاد خـدا
یــــاد ســــــرباز شــــــهید بی پـــلاک
یــــــاد آن تــن های افتـــاده به خـــاک
صبح که از خواب بیدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت برای یک بار هم که
شده با صدای بابا بیدار شود! بابا دست توی موهایش ببرد واوخودش را لوس کند و
بیدار نشود !
امروز با دلش هوای بابا را کرده بود . کاش بیشتر پیشش می
ماند ! امروز فاطمه با صدای مهربان بابا از خواب بیدار شد . بالای سرش
نشته بود و صدایش می زد: «فاطمه جان بابایی پاشو! »
دستهایش
را تو موهای بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل
موهای باباش زبر و وزوزیه! » صدای بابا هنوز گوشش را نوازش می داد : «پاشو
بابایی! نمازت قضا می شه ها!»
فاطمه آهسته چشمهایش را باز کرد . می
خواست لذت دیدن بابا را بچشد . اما پیش چمشش جز در ودیوار ساکت خانه که
حیرت زده تماشایش می کردند چیز دیگری ندید !
دوباره چمشهایش را بست شاید صدای بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب می دید .
دوست
نداشت از جایش بلند شود . پتو را روی سرش کشید . دوباره چشمهایش را بست .
نمی خواست غمی که در چشمانش خانه کرده توی صورتش سرازیر شود .
از زیر
پتو صدای مهربان مادر را می شنید : « خانومی! آفتاب داره سرک می کشه تو
خونه ! نمی خوای قبل از اومدن خورشید خانوم نماز بخونی؟ »
باران کلمات شیرین مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود .
« صبح بخیر خورشید خانوم! »
مادر از روی سجاده به دخترش سلام و لبخند هدیه می داد.
- صبح بخیر مامان خانم!
- اگه دیر بجنبی از آفتاب عقب می مونی! او وقت او برنده می شه و تو می بازی !
فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ایستاد . نمازی به طراوت سپیده صبح .
نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصری منو می بری پیش بابا؟ »
مادر استکان چای را جلوی فاطمه گذاشت : « حال چایی تو بخور تا من فکر کنم ! »
با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! »
مادر نمی خواست دل تنها دخترش را بشکند . سری تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدی! بریم! »
انگار
که دنیا را به او داده باشند . از خوشحالی به هوا پرید: « خیلی دوستت دارم
مامان! فقط ... » کمی صدایش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد:
- فقط از این به بعد یه کم زودتر از خورشید خانوم منو بیدار کن تا ...
- تا این قدر کلاغ پر نماز نخونی !
- نه! تا ... تا بابام بیشتر بیاد پیشم !
ادامه حرفش را آنقدر بریده و آهسته
گفت که خودش هم چیزی نفهمید . اما مادر از نگاه خیره اوبه عکس بابا دنباله
حرفش را خواند. فهمید که فاطمه وبابا با هم بوده اند!
نگاه زن هم به عکس
گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح امید تازه ای به او میداد . حضور لطیف
مرد را با تمام وجود احساس می کرد و زیر سایه اش زندگی!
برق نگاه مرد
زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه می شد در
وجود فاطمه ! تنها همدم تنهایی هایش و یادگاری از روزهای خوب در کنار هم
بودن !
زن نفهمید کی و چطور آماده رفتن شد ! تنها صدای او را شنیدکه از پشت در فریاد می زد : « خداحافظ مامان!عصری یادت نره! »
زن هم با عجله از جا برخاست . او هم باید سرکار می رفت .
فاطمه
از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرویس مدرسه بود دید . برایش دست
تکان داد اما محبوبه بی حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندی مهمان
کند . تنها سلام بی رنگش نشان می داد که فاطمه را دیده است . فاطمه دستش را
فشرد : « صبح بخیر! »
محبوبه آهسته جواب داد :
- صبح بخیر !
- چیه ؟ باز که رو پیشونیت گره افتاده !
- دلم تنگ شده !
حسرت کهنه فاطمه با این حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود !
- دیشب بابامو خواب دیدم !
- من هم خواب بابامو دیدم !
چشم
های محبوبه خیس اشک شد . با صدایی بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم
برات تنگ شده! پس چرا نمی آی؟ من خیلی منتظرتم! بابام گفت: « من که همیشه
پیش شمام! مواظبتون هستم! » گفتم : « من این جوری دوست ندارم! دلم می
خواد مثل بقیه باباها پیشم باشی! منو بیرون ببری! باهام حرف بزنی ...! »
اندوه
فاطمه با قطره اشکی نمایان شد . نمی دانست چطور با دوستش همدردی کند لااقل
اوجایی را داشت که بابایش را آن جا ببیند و غصه هایش را برایش بگوید ولی
محبوبه چی !
محبوبه آه سردی کشید : « تو می ری پیش بابات من چی! »
صدای ترمز سرویس مدرسه به حرف های دخترها پایان داد . هنوز نصف مینی بوس خالی بود . فاطمه روی صندلی اول نشست و محبوبه هم کنارش .
فاطمه گفت :
- می دونی بابای من چی گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشید خانوم بیدار بشم می بینمش! من می دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام میاد پیشم!
- ولی من دلم می خواد الان پیش بابام باشم! دلم خیلی براش تنگ شده!
صدای گوشخراش مینی بوس همه را به سوی خود
کشاند . مینی بوس با شدت به درختی که سالها کنار خیابان نظاره گر مردم بود .
خورد . مینی بوس ودرخت هر دو زخمی بودند!
زن چادرش را روی سرش کشید .
لرزش شانه ها بغض فشرده گلویش را سبک تر می کرد ! سرش را روی سنگ گذاشت و
سیل اشک هایش بر سبنه سنگ جاری شد .
دلش می خواست تمام اندوهش را فریاد
بزند . همه غصه و دلتنگی اش را ! وسعت غم بیشتر از گنجایش دلش بود . هر وقت
دلش می گرفت به این جا پناه می آورد . می دانست گوش هایی منتظر شنیدن
حرفهایش است ! هرچه گله و شکایت هر چه توی دلش بود می گفت و سبک می شد !
حالا نمی دانست از که بگوید و از چه بنالد!
آرزو کرد کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود ! تنها دل خوشی اش ...!
دیگر
هیچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهایی اش
را بیشتر به رخ اش می کشید! صدای مردم را می شنید که می گفت: «صبور باش !
بلاها آدم را خالص می کند!»
آهی از دل کشید! می دانست دیگر دخترش دلتنگ نیست و حسرت آرزوهایش بر دلش نمانده! کسی نمی دانست در خلوت گلزار شهدا میان مادر، دختر و بابا می گذرد!
کمی آن طرفتر کنار عکس مردی که سال ها فقط یک عکس بود دختری آرام خفته بود! دخترک دیگر دلتنگ نبود!
حالا هر دو پیش باباهایشان بودند!
سلام بر حسین و پیروانش
سلام برشهیدمحمد باقر برادر آسمانی ام
عجب سعادتی نصیبت گشت که بال های شهادت روزی ات شد ای کاش آن کلامی را که خداوند از وجودت شنید یا آن عمل را که در رفتارت دید من هم می دانستم و می فهمیدم تا معشوقت من را نیز بپذیرد اما افسوس که دنیای خاکی ورنگ لعابش گریبانم را گرفته است و مرا پای فرار از آن نیست برادر خوبم دعایم کن که بتوانم خودم را پیداکنم و دعا کن خداوند همه ما را ببخشید ای شفیع من به درگاه خدا سخت محتاج و منتظر دعایت هستم برادر شهیدم خدانگهدارت آمین.
دیگر نمی خواهم زنده بمانم،
من محتاح نیست شدنم،
من محتاج تو هستم خدایا!
بگو ببارد باران..
کویر شوره زار قلبم سال هاست،
که سترون مانده است،
من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم،
خدایا دوست دارم تنها بیایم،
دوست دارم گمنام گمنام بیایم،
دور از هر هویتی.
خدایا! اگر بگویی لیاقت نداری،
خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام؟
خدایا! دوست دارم سوختن را،
فنا شدن را،
از همه جا جاری شدن را،
به سوی کمال انقطاع روان شدن را...
منوچهر را فقط و فقط برای خودم می خواستم.
گفت: «بفرمایید، مامان خانم! چشمتتان روشن.»
دوباره اخم کردم؛ گفت: «دوست نداری مامان شوی؟»
طاقتم تمام شد. گفتم: «نه! دلم نمی خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه مان؛ تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی.»
منوچهر جدی شد و گفت: «یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته ی دنیا و آخرت منی.»
واقعاً نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم. بعد از گذشت این همه سال هنوز هم احساسم فرق نکرده؛ اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، حسابی پکر می شوم.
بچه ها هم می دانند؛ علی، پسرم می گوید: «ما باید خیلی بدوییم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم.»
می گویم: «نه، هر کسی جای خودش را دارد.»
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
.
.
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
.
.
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
.
.
من می خواهم در آینده شهید بشوم …
معلم
پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می
خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا
پدر خودت چه کاره است ؟
آقا اجازه … شهید …
.
.
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
.
.
ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد
نوبت ما که رسید میکده را بست نداد
حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ
بعدباران شهید حال خوشی دست نداد
.
.
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده …
.
.
سری که هیچ سر آمدن نداشت آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد
بلند شد سر خود را به اسمان بخشید
سری که بر تن خود خویشتن نداشت آمد
.
.
هم قد گلوله توپ بود
گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده !!!
.
.
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد ، چند نفر رفتن معبر باز کنن …
15ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده …
پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت : تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت !
.
.
مکه برای شما ، فکه برای من !
بالی نمی خواهم ، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند …
شهید اوینی
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد …
پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟
گفت :سربند یا زهرا !
گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟
گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …
.
.
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم !
.
.
زیبایی رمز ماندگاریست و سادگی رمز زیبایی …
شهداچه ساده و زیبا بودند !
.
.
انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید
ما چه میدانیم دلتنگی غروب جمعه را ؟
.
.
مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی جنگ خارج شد مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !!!
مادر خندید و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم …
.
.
آب جیره بندی شده بود آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر میشد خورد ؟
به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و گفت : “من زیادتشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم”
فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود !
.
.
رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست ؟
خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست ؟
توی این عکس به جا مانده عصا دستم نیست
پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست ؟
رنگ و رو رفته ترین تاقچه خانه مان
مهر و تسبیح و کتاب پدرم یادت هست ؟
خانه کوچکمان کاهگلی بود ، جنون
در همان خانه شبی زد به سرم یادت هست ؟
قصد کردم که بگیرم نفس دشمن را
و جگرگاه ستم را بدرم یادت هست ؟
خواهر کوچک من تند قدم بر میداشت
گریه می کرد که او را ببرم یادت هست ؟
گریه می کرد در آن لحظه عروسک میخواست
قول دادم که برایش بخرم ، یادت هست ؟
راستی شاعر همسنگرمان اسمش بود
اسم او رفته چه حیف از نظرم یادت هست ؟
شعرهایش همه از جنس کبوتر ، باران
دیرگاهی است از او بی خبرم یادت هست ؟
آن شب شوم ، شب مرده ، شب دردانگیز
آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست ؟
توی اروند در آن نیمه شب با قایق
چارده ساله علی ، همسفرم یادت هست ؟
ناله ای کرد و به یک باره به اروند افتاد
بعد از آن واقعه خم شد کمرم یادت هست ؟
سرخ شد چهره اروند و تلاطم می کرد
جستجوهای غم انگیز ترم یادت هست ؟
مادرش تا کمر کوچه به دنبالم بود
بسته ای داد برایش ببرم یادت هست ؟
بعد یک ماه همان کوچه ، همان مادر بود
ضجه های پسرم ، هی پسرم یادت هست ؟
چارده سال از آن حادثه ها می گذرد
چارده سال چه آمد به سرم یادت هست ؟
توی این صفحه به این عکس کمی دقت کن
توی صف از همه دنبالترم یادت هست ؟
لحظ ای بود که از دسته جدا افتادم
لحظه ای بعد که بی بال و پرم یادت هست ؟
اتفاقی که مرا خانه نشین کرد افتاد
و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست ؟
“.
.
اول پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت
تو هم به دلتنگی هایم اضافه میشوی...
مثل تمام دلتنگی هایم...
تو کمی با بقیه دلتنگی هایم متفاوتی...تورا میبینم از رسانه و ...
وقتی چهره ی نورانی تو آرامش به قلبم میدهد وقتی صلابت حرفهایت دلم را قرص
میکند کمی از نگرانی هایم کاسته میشود.
خیالم راحت است که امام مهدی بی یار نیست.سید علی میخواهد مقداد واباذر را
تداعی کند.گاهی بخاطر مظلومیتت اشک هایم ناخودآگاه پذیرایم میشود.
ولی وقتی موج جوانان عاشقکه سربند لبیک یا خامنه ای دارند و برای وصال با تو
به هر دری میزنند از تلویزیون میبینم به ذوق می آیم.
راه دیگری برای دیدارت نمی یابم.خوشحالم که با داشتن ستاره ای چون تو دلیلی
برایگم شدن راه ندارم.
دیدار روی ماهت یک فیض آسمانی ست.کمی بیشتر به تلویزیون بیاو نگذار همین
دلخوشی امبه خاک سپرده شود. آقای من عاشقانه دوستت دارم.
این دلنوشته ناچیز تقدیم به رهبرم سید علی
"رغبتــــم ســــوی بتان است ولیکـــن دو سه روز...
از پی مصلحتـــــی چنــــد مسلمــــان شده ام...!!!"
خوب ک به شعر بالا دقـــــــت میکنم...
میبینم این یه بیت خیلی وقتــــــــا...
شرح حال خودم و شایدم خیلی از دوستانه...!
دلبستگی های کوچیک و بزرگی که داریم
و تعلقات ما به دنیا...
همه و همه ما رو از اون هدفی که براش به این دنیا اومدیم دور میکنن...
دنیاگرایی و مصرف گرایی چیزایی که باعث شده آرمانهای ما تغییر کنه...
و با تغییر آرمانهامون سبک زندگی مون هم تغییر کرده...و....
کلا اون ی بیت خیلی حرفــــــا داره دیگ...
**شاید تکمیل شد...
تو میروی سفر اما روایتش با ما
روایت پر سوز ، پر ز غربتش با ما ..
پیاده رفتن تا کربلا برای شما
و صورتی پر اشک آه و حسرتش با ما
شلوغی حرم اربعین برای شما
دل و سه کنج اتاق ، اوج خلوتش با ما
ضریح در بغل و بوسه ها برای شما
زهی نبود سعادت ملامتش با ما
خوش آن دمی که ببینم که گویدم ارباب ...
دلی شکسته است اینجا ، حاجتش با ما ...
پی نوشت : باز هم توفیق نداشتیم کربلا رو از نزدیک ببینیم با اینکه بیشتر دوستام رفتن ...
دشـــــــــمــــــــــــن بــــــــــدانــــــــــد کـــــــــــــــه :
هـفـــت آســـمـان و اوج فــلــک را کـــه رد کـنــــد قــدش نمی رســد که رهـبـــــر مــا را رصـــد کـنـــد ...
رهبر من نور چشمان من است / عشق او آیین و ایمان من است
ذوالفقار حیدری در دست او / طاعتش میثاق و پیمان من است
سیدی از نسل پاک فاطمه / هم ز نسل شیر یزدان من است
در ولایت وارث آل نبی / جانشینی از امامان من است
همچو مه تابد به قلب شیعیا ن / نائب خورشید پنهان من است
در هدایت سوی حق آرد مر ا / این هدایت سمت قرآن من است
دوستانش دوست می دارم همی / دشمن او دشمن جان من است
آنکه مهر او ندارد در وجو د / بی گمان همکیش نادان من است
در سخن چون ابر می بارد به دل / در کویر خشک باران من است
در حضورش موج دریا دیده ام / در کلامش راحت جان من است
در نگاهش غرق دریا می شو م / واژه هایش در و مرجان من است
قلب تارم را صفایی می دهد / جامع فکر پریشان من است
من مرید آن دل وارسته ام / او مراد و پیر عرفان من است
بوی یوسف می دهد پیراهنش / گرچه خودیعقوب کنعان من است
من چو بلبل او چو باغ پر زگل / من چوبرگ او سرو بستان من است
آرزوی دیدنش دارم به دل / در فراقش شهر زندان من است
ای خوش آن روزی که بینم رهبرم / ساعتی در خانه مهمان من است
هرگز ای یاران دعایش می کنید / شب نمازش ذکر یاران من است
روی خوبش با دو چشمت دیده ای / چهره اش چون ماه تابان من است
غرق دریای تهاجم را چه غم / ناجی کشتی ز طوفان من است
گر چه دشمن نقشه ها دارد بسی / حامی او حی سبحان من است
در امانت او ‹‹ امین ›› انقلا ب / در شجاعت شیر میدان من است
راه او باشد ره پیر خمین (ره) / رهرو راه شهیدان من است
افتخار ما بود ‹‹ سید علی ››/ سرور من جان جانان من است
چون فقیه وعالم است ودین شناس / مرجع تقلید دوران من است
روز ششم ماه تیر از سال شصت / رهبرم جانباز ایران من است
ای خداوندا نگهدارش تو با ش / چون دعای او نگهبان من است
شعر امروزم که وصف رهبر است / بهترین اشعار دیوان من است
پیروانش نی به پاکستان و هند / درفلسطین است و لبنان من است
گوئیا مهدی(عج) چنین گوید که او / بهترین اصحاب و یاران من است
چادر را روی صورتش می کشد تا دمی با او تنها باشد؛ گریه می کند، شاید برای شهیدش، شاید برای مادران چشم انتظار و شایدهم برای گمنامی شهید ...
شاید.....
ولی خدا کند گریه اش برای دل شکسته اش نباشد دلی شکسته از ناهنجارهایی که هنجار، وصیت نامه هایی که فراموش و بی حجابی هایی که با کشف حجاب کنار نرفت و امروز به آسانی و با هیچ سختگیری کنار می رود!
خداکند دلش از آدم های شهر که غرق زندگی روزانه شده اند و شهید را فراموش کرده اند نگرفته باشد. خدا کند فقط برای دیداری دوباره با شهید به اینجا آمده باشد نه از باب اینکه برای درد و دل در این شهر بزرگ هیچ کسی را نیافته!
چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ میلیارد ناقابل برداشت....
و اون یکی دوازده هزار ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ تومن....
ﮔﺮﻓتن ﻭ ﺭفتن......
و ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮنگشتن!!!......
والان یکی دیگه 94هزارمیلیارد و...
سی ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ، ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ میخواستن با جونشون ﻣﻌﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ
یکیشون ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﮔﺸﺖ...
همه فکر کردن ترسیده !! ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : « ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ؛ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻟﻪ» ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ...
چفیهی من بوی شبنم میدهد
عطر شبهای محرم میدهد
چفیهی من، سفرهی دل میشود
جمعه، با مهدی، مقابل میشود
چفیه یعنی یار میآید شبی
چفیه یعنی لشکر پاک نبی (ص)
چفیه یعنی شعرهای باوضو
درد داری؟ درد خود با ما بگو
چفیه یعنی کوفه معنا میشود
چفیه یعنی بازکوچه، باز درد
ذکر « یا زهرای » شبهای نبرد
چفیه یعنی « یاد یاران » یاد باد !
شبنشینی، زیر باران یاد باد !
چفیه یعنی ما شناسایی شدیم
بیشهیدان غرق رسوایی شدیم
چفیه یعنی وسعتی مثل غدیر
نالههای شرقی حاجی بصیر
چفیه یعنی من کجا ؟ همت کجا ؟
بچههای صاف و باغیرت کجا ؟
چفیه یعنی جمعه آقا میرسد
باز با امابیها میرسد
چفیه یعنی وقت خوش عهدی بود
آخرین فریاد « انا المهدی » بود
چفیه یعنی نالههای بیشکیب
شب پر از بوی خوش « امنیجیب »
چفیه یعنی نینوایی رفته است
یک « شهید شیمیایی » رفته است
چفیه میگوید: دل من پیر شد
فصل پرواز « مسافر » دیر شد
با علی با گریه « یا هو » میزنیم
پیش زهرا باز زانو میزنیم
آی چفیه ! ما عنایت دیدهایم
باز تا معراج، با هم میرویم
فارغ از غمهای عالم میرویم
از دلم تا کربلا یک یا حسین
مثل آواز خوش پیر خمین
ای بستی عهد و پیمان با ولی
تا شهادت نیست راهی، یا علی
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ ﻛﻮﻫﻲ ﺍﺯ ﻭﺍژﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﺒﻬﻢ ﺭﺍﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﻣﻴﻜﻨﺪ ..ﻭ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻓﻜﺎﺭﻡ ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﻳﺰﻡ !!ﺭﺍﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﻫﺎﻳﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﺑﻬﺎﻡ، ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺗﻼﻃﻢ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﻲ ﻭﺯﻧﻲ ﺫﻫﻨﻢ!.. ﭘﺲ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ ﺣﺎﻝ ﻛﻪ ﻭﺍژﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻧﺪ، ﺣﺎﻝ ﻛﻪ ﺷﺮﻡ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻭﺍژﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﻛﺸﻴﺪﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺣﺮﻡ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﻲ ﺍﺕ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻢ.
بچه هیئتی بودن یعنی مست شدن با چای روضه ...
بچه هیئتی بودن یعنی شبای جمعه ساعت ٢ قدم زنان تو
کوچه های خلوت قدم زدن و برگشتن به خونه ...
بچه هیئتی بودن یعنی قرار گذاشتن با رفقا فقط حرم ...
بچه هیئتی بودن یعنی مادرت همیشه ازت راضی باشه ...
بچه هیئتی بودن یعنی لباس مشکی ، یقه هیئتی و آستین بدون دکمه
بچه هیئتی بودن یعنی ساده پوش بودن و تیشرت یا رقیه ...
بچه هیئتی بودن یعنی هروله و سینه زنی
یعنی از خود بی خود شدن وسط شور سینه زنی ...
بچه هیئتی بودن یعنی صحبت کردن از سبک های جدید
قبل از شروع و اخر هیئت ...
بچه هیئتی بودن یعنی همه چیزت وقف امام حسین باشه
یعنی اخلاق و منش و رفتار حسینی ...
بچه هیئتی بودن یعنی هر کار بکنی یکی هست که بهت گیر بده
یعنی هر تیپ و تفکری داشته باشی ولی دهه اول محرم بازم میای و سینه میزنی ...
بچه هیئتی یعنی هر کاری بکنی فقط برای رسیدن به اللهم عجل لولیک الفرج باشه
یعنی راضی کردن امام زمانت ... یعنی به سمت ظهور رفتن ...
بچه هیئتی بودن یعنی شمر و یزید و
علی و حسین زمانت رو بشناسی ...
بچه هیئتی بودن یعنی پرواز کنی با ذکر حسین حسین ...
بچه هیئتی بودن یعنی اشک ریختن از روضه تا ذکر اخر ...
یعنی مثل عابس تو روز عاشورا پیرهنت رو در بیاری و مردونه سینه بزنی
یعنی سینه کبود و صورت زخمی ...
یعنی عشق بازی با ارباب ...
بچه هیئتی بودن یعنی
مناجات حاج منصور
روضه حاج محمود کریمی
زمزمه محمد رضا طاهری
زمینه حمید علیمی
واحد مختاری و اکبری
شور مقدم و سیب سرخی
ذکر کیوانی و عیدانیان
مستی محسن ربیع و هادی غفوری
یعنی
اخلاص حاج عبدالرضا هلالی
مظلومیت سید جواد ذاکر ...
سلامتی همه بچه هیئتی ها
و به نیت فرج صاحبمون
صلوات ...
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم