قرارگاه سایبری شهادت

♥دلـــــــنـــــوشـــــتـــــه هــــای یـــــه جــا مـــانــده♥ ...♥اللهم عجل الولیک الفرج♥ .تماس باما.09029250885

قرارگاه سایبری شهادت

بسم رب الشهدا والصدیقین سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.رهسپاریم با ولایت تا شهادت

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
پیوندها
آخرین نظرات

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

افسران - برای درک تصویر مهم لطفا متن کوتاه توضیحات رابخوانید

چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم :

جاده لغزنده است

دشمنان مشغول کارند!

با احتیاط برانید

سبقت ممنوع...

دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به "امام" است..

حداکثر سرعت بیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد

اگر پشتیبان "ولایت فقیه" نیستید لااقل کمربند "دشمن" را نبندید!

دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع

با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید

این جاده مطهر به خون شهداست...


عکس


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۷
مجتبی ابراهیمی

افسران - شهدا شرمنده ام.... شهدا بخاطر تفکر برخی شرمنده ام... برخی نمیفهمند


افسران - شهدا شرمنده ام.... شهدا بخاطر تفکر برخی شرمنده ام... برخی نمیفهمند



پسر اول گفت: مادر جون برم جبهه؟
گفت: برو عزیزم
رفت و والفجر مقدماتی شهید شد!
پسر دوم گفت: مادر، داداش که رفت، من هم برم؟
گفت: برو عزیزم.
رفت و عملیات خیبر شهید شد!
پدر گفت:
حاج خانم بچه ها رفتند، ما هم بریم تفنگ بچه ها روی زمین نمونه، رفت و کربلای پنج شهید شد!
مادر به خدا گفت:
همه دنیام رو قبول کردی، خودم رو هم قبول کن
رفت و در حج خونین شهید شد!
خدایا جواب اینارو چی بدیم؟

___

دختر خانمی میگفت:
فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!
خشکم زد
گفتم دختر این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه!
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
گفت: آخه هروقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو مادر و برادرمو کتک میزنه! ، امامشکل ما این نیست!
گفتم: پس مشکل چیه؟
گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع میکنه دست و پاهای همهمون را ماچ کردن و معذرت خواهی میکنه.
ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.
دعاکنید پدرم شهید بشه.....

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۲
مجتبی ابراهیمی

افسران - الهم ارزقنی توفیق شهادت فی سبیلک



عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۲
مجتبی ابراهیمی

افسران - شرمنده ایم ......

خیلی گشته بودیم،نه پلاکی نه کارتی،چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه تنش بود.چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام» 

عکس


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۹
مجتبی ابراهیمی

افسران - شهادت....

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۵
مجتبی ابراهیمی

بسیج






عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۶
مجتبی ابراهیمی


حیف ، گِرای بیسیم‌هایمان عوض شده ...

صدایتان دیگر مفهوم نیست ... !!!

بعداً نوشت :

وقتی گرفتار دنیا که بشی سید صدات کنه که هیچ ،‌ امام هم رو در روت بشینه و صدات کنه صداشو میشنوی اما متوجه نمیشی درست مثل جانباز صفین که امام صداش کرد و گفت آقا متوجه نمیشم چی میگید ...

این روزها کمی درگیر خود با خودم هستم ،‌ دعا کنید


عکس
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۰
مجتبی ابراهیمی

هر وقت می رفتیم توی فکه برا تفحص شهید پازوکی ، یه قمقمه آب با خودش می اورد ولی

برام عجیب بود که در طول زمان شناسایی حتی یه قطره از اون رو هم نمی خورد و این

برا ما جای تعجب بود ... یه روز توی یکی از مناطق عملیاتی دیدیم به یه بولدوزر خیره

شده و داره فکر می کنه ؛ یه باره فریاد زد خودشه !  بچه ها اونجان و دوید طرف

اون بولدوزر ما هم که تعجب کرده بودیم دویدیم دنبالش ، به بولدوزر که رسید شروع

کرد اطراف اون رو کندن دوتا جنازه شهید پیدا شد ، قمقمه آبی که همیشه در مناطق

دنبالش بود و لب به اون نمی زد رو درش رو باز کرد و روی استخوان های شهدا می ریخت

و میگفت بچه ها شرمنده اگه اون شب ( شب عملیات )نشد بهتون آب بدم شرمنده 

بفرمایید به یاد ارباب تشنه لب حسین بن علی (ع) ...

 شاعر در وصف جانباز شیمیایی چه قشنگ سرود :

اتل متل ، راحله 

اخموی بی حوصله 

مامان چرا گفت بگیر از پدرت فاصله ؟

دلش هزار تا راه رفت ، بابا خسته کاره ؟

باید اینو بپرسه اگه خسته کاره 

پس چرا بعضی وقتا تا نیمه شب بیداره ؟

با دست پر تاولش آلبومی رو که داره 

از کنار پنجره ور میداره میاره 

با دیده پر از اشک آلبوما وا می کنه

رفقای جبهه رو همش صدا می کنه ...

شادی روح شهید پازوکی صلوات

عکس

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۲
مجتبی ابراهیمی

تا ساحل فقط پنجاه متر مانده بود قشنگ نگهبان هایاشان رو میدیدیم گفتم چقدر سر

و صدا زیاد شده انگار خبراییه؟! برو ببین چه خبره ؟ رفت و برگشت ؛ ساکت بود 

گفتم چی شده ؟ گفت دوتا از بچه ها بودند نمی تونستند فین بزنند گفتم خب ؟

گفت هیچی دیگه ، خداحفظی کردن رفتن ...

رفتن زیر آب 

این روزا دلم برا اروند خیلی تنگ شده به یاد غربتش ، به یاد اشک هایی که توش

ریخته شد به یاد جوونهایی که تو دوتا عملیات در سالهای 64 و 65 پر پر شدند

این شعر تقدیم به همه محبان شهدا بالاخص شهدای غریب اروند :

باز یادی از منور می کنم ، یادی از بیسیم و سنگر می کنم 

باز یاد جبهه و ایام عشق ، یادی از تن های بی سر می کنم

یادی از سربند و پوتین و پلاک ، یادی از آن دلهای پاک پاک پاک

باز گویی در دلم غوغا شده ، یادی از یاران حیدر می کنم 

آن غیوران و یلان صف شکن ، آن سبکبالان عاشق بر وطن 

گر زبان قاصر شود در وصفشان ، دیده را با یادشان تر می کنم

شادی روح شهدا شهید شده در رود اروند صلوات 

عکس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۸
مجتبی ابراهیمی

اسمش محسن بود پنج تا دوست دختر داشت ، ششمیش هم تو راه بود تا اینکه یه شب

همراه با دوست دختراش به یه پارتی دعوت شده بودن محسن اخلاقی که داشت این بود

که رو حرف دوست دختراش حرف نمی زد و هرچی به او میدادن یا می گفتن شطرنجی

گوش می داد ( بدبخت ندیده بود )  تا اینکه اون شب تو پارتی دوست دختراش به محسن

خیانت کردن و شیشه ای شراب رو به عنوان شیشه ای آب به محسن دادن و بهش گفتن

بزن تا حال کنی تا ما هم آماده بشیم ... 

محسن هم اون شیشه به اصطلاح آب رو خورد و درجا به درک واصل شد 

اینجا بود که یاد حدیث مولا امام صادق (ع) افتادم که می فرمان :

مثل دنیا ، مثل آب دریاست ، تشنه هر اندازه که از آن بیشتر می نوشد بر تشنگی

اش افزوده می شود تا بکشدش !

گاهی وقتا میشه که خیلی نگران آینده میشم که مثلاً در آینده میخوایم چیکار کنیم ؟

وضعیتمون چطور میشه ؟ آیا با این وضع امیدی هس ؟

یه توپ فوتبال رو در نظر بگیرین اگه این توپ فوتبال در دست یه شخص عادی باشه چند

هزار تومان بیشتر نمی ارزه ولی اگه همین توپ تو دست فوتبالیستایی مشهور مث 

لیونل مسی ، کریستین رونالدو و ... باشه شاید قیمتش به چند دلار هم برسه !

کار های دنیا هم همینطوره اگه دست ما باشه شاید کاری ازمون بر بیاد ولی اگه دست

ارباب اصلیش یعنی خدا باشه چی میشه ...

عسیسم کار ها رو بسپار به دست خدا بدون همین خدایی که دارم ازش صحبت می کنم همون

خداییه که ابراهیم (ع) رو از آتیش نجات داد ، همون خداییه که حضرت محمد (ص) رو به مادرش 

رسوند ، چرا اینقدره دارم راه دور میرم ؟ خدا یه مورچه رو که توی یه بیابونی که حتی یه پشه هم

پر نمی زنه هر روز بهش رزق و روزی میده انوقت بیاد به تو رزق و روزی نده ؟

اشتباه گرفتی عاغا ! این خدایی که منو تو تو ذهنمون ساختیم فاصلش با خدای واقعی یعنی یه خدا

میدونی یعنی چقدر فاصله ؟ یعنی بی نهایت فاصله 

خدایا تو به ما گفتی تو ماه رمضون دعا کنین که خدا همه اسیرا رو آزاد کنه ، منم اسیر شهوتم ، اسیر

غضبم انوقت خدا بیاد رحمتش رو روی منو تو قطع کنه ؟ اصلاً ارزش خودتو میدونی ؟

اونقدر ارزش داری که تو نماز شبش زینب اونی که بهش سنگ می زنه رو دعا می کنه 

تو چقدر می ارزی ؟

شاید برات سؤال پیش اومده باشه که با این وجود که خدا اینقدر مهربونه چرا من از بعضی از نعمت ها

بی بهره ام و اونا رو ندارم و دیگران اونا رو دارن ؟

اولاً اینکه هرکی نعمتش زیاد تره مسؤلیتش هم بیشتره دوماً اگه رفیقت فلان نعمت رو داره و شما

نداری زندگیتو یه آنالیز کن ببین خدا کجا جبران کرده ! یعنی ببین تو چی داری که دیگران ندارن !

ولی میدونی مشکل ما چیه ؟

مشکلمون اینه که به دنیا خیلی دل بستیم ، خعلی دوستش داریم ، بهش عشق می ورزیم

به ولله اگه این عشقی که بهش داریم رو نداشتیم خودش ( دنیا ) ذلیلانه پیشمون میومد

شما امتحان کن ، یه چند روز تصمیم بگیر عشق و علاقه به دنیا نداشته باشی اگه خود

دنیا ذلیلانه پیشت نیومد آب دهنتو تو صورت من بپاش ...

دارم برات حرف با مدرک می زنم از رسول خدا (ص) روایت داریم که خدا وقتی دنیا رو آفرید

بهش گفت از من اطاعت کن و با کسی که جویای توست ناسازگاری کن و با کسی که

عشق و حبّ به تو ندارد سازگار باش 

بیایید کمی عشق و علاقه ای که به دنیا داریم رو کم کنیم البته باید در خونه صاحباش بریم

کسایی که میتونیم از اونا درس بگیریم ، کسایی که یه عمر شعارشون این بود که :

ما اهل اینجا نیستیم 

میدونی دارم میگم درخونه کی بریم ؟ درسته معلومه دلت ما باماست بریم در خونه شهدا ...

همون هایی که سفرشون ، دستمالی که باهاش گریه می کردن ، نمادشون یه چفیه بود

بماند که الان همین چفیه برا بعضی از آقایون ننگ شده ولی برا محبان اهل بیتش هنوز

عزیزه و نماد و مرامش در سراسر جامعه برافراشته میشه ...

شـــهدا اسم نداشتنــــد رَسمِ مَردانگی داشتند ...

ولی حیف اکنون در بعضی از پایگاه های بسیج ، افرادی دنیا طلب یافت می شوند که ظاهرشون

فقط در بسیجه ولی باطن و درونشون در صفا سیتی 

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۳
مجتبی ابراهیمی
دیروزهای نه چندان دور، در شلمچه یا فکه، مجنون یا فاو، پس از آن که خمپاره دشمن بی رحمانه فرود آمد و عده ای را آسمانی کرد، او که داشت می رفت، کاغذ و قلم از جیب درآورد و برای امروز ما نوشت:

 

نوشت که گول فرزندانمان را نخوریم. 
ما هم عزیز مادر بودیم، ولی مادرمان طلبکار انقلاب نشد!

نوشت اسلام و انقلاب را فدای منافع شخصی نکنیم. 
ما هم مصلحت را تشخیص دادیم که چند برادر، نوبت به نوبت، جان خویش بی هیچ چشمداشت، فدای نظام کردیم!

نوشت خانواده خود را حیثیت نظام ندانیم. 
که مادر ما، با تقدیم چند فرزند شهید به اسلام، همچنان خود را بدهکار و مدیون انقلاب اسلامی می دانست تا جان به جان آفرین تسلیم کرد!

نوشت برای این آب و خاک خونها ریخته شده، به هیچ بهایی ولو گزاف، نفروشیمش. 
که اگر قرار بود رو برگردانیم و رهایش کنیم، آن زمان که زیر چکمه کثیف بعثی ها بود، در سوئیس و لندن به اصطلاح کسب علم می کردیم!
آری عزیزان،
هر آنکس که از اسلام و انقلاب برید، دیگر بریده. رهایش کنید برود. 
می خواهد در نیویورک ساکن شود و سنگ دین و هدایت به سینه زند، یا در لندن آب از دست ملکه بریتانیای کبیر بنوشد و برای نظام خط و نشان بکشد و انقلاب و کشور را ارث پدر خویش شمارد! 
ولو فرزند دلبند من باشد!
عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۸
مجتبی ابراهیمی

چقدر از منش این شهدا دور شدیم

آنقدر خیره به دنیا شده و کور شدیم

معذرت از همه خوبان و همه همرزمان

ما برای شهدا وصله ی ناجور شدیم

شهدا در همه جا فاتح اصلی بودن

عجب اینجاست که ما این همه مغرور شدیم

شکر ، با سابقه ی دوستیِ با شهدا

ما عزیز دل مردم شده مشهور شدیم

و از آن برکت خون شهدامان حالا

ما مدیر کل و مسئول شده مسرور شدیم

و اگر حرفی خلاف شهدامان گفتیم

یحتمل مصلحتی بوده مجبور شدیم

پرکشیدن چه مستانه و رفتند و ما

در میان قفس نفس چه محصور شدیم


عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۴
مجتبی ابراهیمی

 

برای رسیدن به کبریـــــــا 

 

باید نه کبـــــــر داشت نه ریـــــــــا 

درست مثل شهــــــــــــــــــدا 

عکس

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۴
مجتبی ابراهیمی

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۸
مجتبی ابراهیمی

صدای خدا را می خواستم بشنوم 

ندا آمد: به ناله و  توبه گنهکار گوش کن

***********************

 می خواستم خدا را نوازش کنم...

 ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن

 ***********************

 می خواستم دستان خدا را بگیرم...

 گفتند: دستان افتاده ای را بگیر


 ***********************

 خواستم چهره خداوند را ببینم... 

ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
 

***********************

خواستم رنگ خدا را ببینم... 

گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...

 ***********************

می خواستم دست خدارا ببوسم

ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...

***********************

خواستم به خانه خدا بروم

  صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن

***********************
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...

 ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو


 ***********************

خواستم خدا را در عرش ببینم

 ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...


 ***********************

 خواستم نور الهی را مشاهده کنم

 گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...

***********************

 می خواستم به خدا به پیوندم...

 ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...


 ***********************

خواستم صبر خدای را ببینم...

 صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن

 

***********************

 خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...

 ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...


 ***********************

 خواستم خدای را یاد کنم...

 ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.

 ***********************

خواستم که دیگر نخواهم...

 ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...

**********************

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک

چرا باید به دورت من بگردم؟

ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی

برو با دل بیا تا من بگردم

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۰
مجتبی ابراهیمی



   

عراقی‌ها در مراحل اولیه جنگ، سلاح‌های مجهزی داشتند و به هیچ وجه محدودیت تسلیحاتی نداشتند.  وجود دریایی از مهمات و اسلحه از جمله توپ‌های خمسه خمسه، به دشمن این امکان را می‌داد که سخاوتمندانه به روی رزمندگان ما آتش بریزید.

هر کس که در خط مقدم خطوط دوم و سوم حرکت می‌کرد، ناچار بود به دلیل انفجار خمپاره، دوربردها و توپ‌های 23 یا 35 ـ که توپ‌های سنگینی هستند ـ دائماً در حال افت و خیز گام بردارد؛ اما آقا سید مجتبی (شهید هاشمی) هیچ‌گاه از صدای سوت خمپاره و سلاح‌های سنگین هراسی نداشت و همانند ما با شنیدن این صداها عکس‌العمل فیزیکی نشان نمی‌داد.

وقتی ما صدای انفجاری را می‌شنیدیم، فوراً روز زمین می‌خوابیدیم تا ترکشی به ما اصابت نکند، به همین دلیل با تعجب از آقا سید می‌پرسیدیم که شما چرا مثل ما روی زمین نمی‌خوابید؟ ایشان با مزاح و خوشرویی به ما می‌گفت "این تیرها از جانب خداوند مأمور هستند و به خواست خدا به ما اصابت می‌کنند. پس بیهوده به خودتان زحمت ندهید. شما چه راست بروید چه به روی زمین بخزید، تیرها مأمورت خودشان را انجام می‌دهند".

البته این را هم باید بگویم که آقا سید مجتبی همواره به حفظ سلامت بچه‌ها سفارش زیادی داشتند.

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۲
مجتبی ابراهیمی

شاید ...

بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

خدایا!خسته ام!نمیتوانم.

 

بنده ی من،دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

 

خدایا!خسته ام!برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

 

بنده ی من قبل ار خواب،این سه رکعت را بخوان.

 

خدایا سه رکعت زیاد است.

 

بنده ی من،فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

 

خدایا!امروز خیلی خسته ام!راه دیگری ندارد؟

 

بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.

 

خدایا!من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

 

بنده ی من همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله.

 

خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.

 

بنده ی من در دلت بگو یا الله،ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

 

بنده اعتنای نمی کند و می خوابد.

 

 

 

ملائکه ی من!ببینید من آنقدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است.

 

چیزی به اذان صبح نمانده،او را بیدار کنید.دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده.

 

خداوندا!دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.

 

ملائکه ی من در گوشش بکویید پروردگارت منتظر توست.

 

پروردگارا!باز هم بیدار نمیشود،اذان صبح را می گویند.

 

هنگام طلوع آفتاب است،ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود.

 

خورشید از مشرق سر بر می آورد.

 

خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

 

 

 

او جز من کسی را ندارد ... شاید توبه کرد..

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۲
مجتبی ابراهیمی




قسم به فیض شهادت، قسم به سرخی خون
به خیبــر و نــی، هـــور و جزیـــــره‌ی مجنـــون
قسم به روح خمینــی، قسم به سیدعــــــلی،
به امـــــر رهبـــــر و فرمـــوده‌هـــــای ولــــــی،
قسم به عــــارف ِ جبهه، به مصـــطفی چمران،
به گـــریه در دل ِ سنــــگـر، تـــلاوت قـــــــرآن،
قســــــم به ترکش و قطــع نخـــاع و جانبــازی،
قنــــــوت و دست جدایی حسیــن خـــــــرازی،
قسم به جوخــــه‌ی اعـــدام و سینــه‌ی نـواب،
به عــــالــمان شــــهیــد فتــــاده در محـــــراب،
به انتـــــهای افــق، ســـرگذشت حـــاج احمد،
خــــوراک ِ کـوسه شــدن در تلاطـــم ارونــــــد،
قسم به پیــکر بی‌سر، قسم به حـــاج همت،
به چــــادر و به حــــجــــــاب زنـــان با عـفـــت،
به صبــــح‌گاه دوکوهــه، به درد و صبر از رنـــج،
غــروب دشــت شلمــچه، به کـــربـلای پنــــج،
قســـم به سیـدحســــن، شیـــرمرد حزب‌الله،
به جنــــگ سی و سه روزه، نبـــــرد حزب‌الله،
قســــم به باکــــری و باقـــــری و زیــن‌الــدین،
قســــم به کـــارگــــــری و شهیــد بیضــــایـی
مـــدافعان غیــور حـــرم و دلبـــــران شیــدایی
به مـــــادر سه شهیدی که خَــــــم نکرد ابـرو،
به تـــکه تــکه شـــــدن در مصــــــاف رو در رو،
به دســت ِ خالی رزمنده‌ای که می‌جنگیــــد،
به آن جنـــازه که با چشــــم باز می‌خنـــدید،
قسم به خون خلیـــــلی، شهیـــــد راه حیــا،
به نــدبــه و به کـمیــــل و زیــارت عاشـــــورا،
که تا رمــــــق به تنم هست مکتبی هستم
حسینی و حسنی وعلوی و ولایتی هستم.

 

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۷
مجتبی ابراهیمی



عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۱
مجتبی ابراهیمی


گفت فقط دعا کنید پدرم شهید بشه
خشکم زد.
گفتم پسرم این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو 
و مادر و برادر رو کتک میزنه
امامشکل مااین نیست
گفتم: پسرم پس مشکل چیه؟
گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده
شروع میکنه دست وپاهای همهمون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه
حاجی ماطاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.
حاجی دعاکنید پدرم شهید بشه وبه رفیقاش ملحق بش

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۲
مجتبی ابراهیمی

پرواز تا خدا

دیگر نمی خواهم زنده بمانم،                                                                                 

               من محتاح نیست شدنم،

                               من محتاج تو هستم خدایا!

بگو ببارد باران..

             کویر شوره زار قلبم سال هاست،

                                   که سترون مانده است،

من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم،

                       خدایا دوست دارم تنها بیایم،

                                             دوست دارم گمنام گمنام بیایم،

                                                                               دور از هر هویتی.

خدایا! اگر بگویی لیاقت نداری،

                      خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام؟

خدایا! دوست دارم سوختن را،

                                  فنا شدن را،

                                             از همه جا جاری شدن را،

                                                                 به سوی کمال انقطاع روان شدن را...

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۹
مجتبی ابراهیمی



شهادت


می گفت !!!!دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم 

 

یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم

یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .

فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز گذشته ،

 همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت .

جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم .

دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد .

 دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ،

آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت . . .

عکس







برای دیدن صفحات دیگر از  گزینه های سمت چپ  گزینه صفحه اصلی راانتخاب کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
مجتبی ابراهیمی

شهدا


سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
.
.
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
.
.
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
.
.

من می خواهم در آینده شهید بشوم …
معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟
آقا اجازه … شهید …
.
.
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
.
.
ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد
نوبت ما که رسید میکده را بست نداد
حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ
بعدباران شهید حال خوشی دست نداد
.
.
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده …

.
.
سری که هیچ سر آمدن نداشت آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد
بلند شد سر خود را به اسمان بخشید
سری که بر تن خود خویشتن نداشت آمد
.
.
هم قد گلوله توپ بود
گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده !!!
.
.
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد ، چند نفر رفتن معبر باز کنن …
15ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده …
پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت : تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت !
.
.
مکه برای شما ، فکه برای من !
بالی نمی خواهم ، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند …
شهید اوینی

پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد …
پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟
گفت :سربند یا زهرا !
گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟
گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …
.

.
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم !

.
.
زیبایی رمز ماندگاریست و سادگی رمز زیبایی …
شهداچه ساده و زیبا بودند !
.
.
انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید
ما چه میدانیم دلتنگی غروب جمعه را ؟
.
.
مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی جنگ خارج شد مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !!!
مادر خندید و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم …
.
.
آب جیره بندی شده بود آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر میشد خورد ؟
به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و گفت : “من زیادتشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم”
فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود !
.
.

رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست‌ ؟
خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست‌ ؟
توی این عکس به جا مانده عصا دستم نیست‌
پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست‌ ؟
رنگ و رو رفته ترین تاقچه خانه مان‌
مهر و تسبیح و کتاب پدرم یادت هست‌ ؟
خانه کوچکمان کاهگلی بود ، جنون‌
در همان خانه شبی زد به سرم یادت هست‌ ؟
قصد کردم که بگیرم نفس دشمن را
و جگرگاه ستم را بدرم یادت هست‌ ؟
خواهر کوچک من تند قدم بر میداشت‌
گریه می کرد که او را ببرم یادت هست‌ ؟
گریه می کرد در آن لحظه عروسک میخواست‌
قول دادم که برایش بخرم ، یادت هست‌ ؟
راستی شاعر همسنگرمان اسمش بود
اسم او رفته چه حیف از نظرم یادت هست‌ ؟
شعرهایش همه از جنس کبوتر ، باران‌
دیرگاهی است از او بی خبرم یادت هست‌ ؟
آن شب شوم ، شب مرده ، شب دردانگیز
آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست‌ ؟
توی اروند در آن نیمه شب با قایق‌
چارده ساله علی ،‌ همسفرم یادت هست‌ ؟
ناله ای کرد و به یک باره به اروند افتاد
بعد از آن واقعه خم شد کمرم یادت هست‌ ؟
سرخ شد چهره اروند و تلاطم می کرد
جستجوهای غم انگیز ترم یادت هست‌ ؟
مادرش تا کمر کوچه به دنبالم بود
بسته ای داد برایش ببرم یادت هست‌ ؟
بعد یک ماه همان کوچه ، همان مادر بود
ضجه های پسرم ، هی پسرم یادت هست‌ ؟
چارده سال از آن حادثه ها می گذرد
چارده سال چه آمد به سرم یادت هست‌ ؟
توی این صفحه به این عکس کمی دقت کن‌
توی صف از همه دنبالترم یادت هست‌ ؟
لحظ ‌ای بود که از دسته جدا افتادم‌
لحظه ای بعد که بی بال و پرم یادت هست‌ ؟
اتفاقی که مرا خانه نشین کرد افتاد
و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست‌ ؟
“.
.
اول پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت


عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۲
مجتبی ابراهیمی
 دفترچه گناهان شهید

در تفحص شهدا،دفترچه ی یک شهید 16 ساله که گناهان

 هر روزش را در آن می نوشت پیدا شد.


برای یک هفته:

شنبه:بدون وضو خوابیدم

یکشنبه:در جمع بلند خندیدم

دوشنبه:وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم

سه شنبه:نماز را سریع خواندم

چهارشنبه:فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت

پنجشنبه:ذکر روز را فراموش کردم

جمعه:به جای هزار صلوات 700 صلوات فرستادم

در مورد این خاطره فقط میتوانم بگویم:

***شهدا شرمنده ایم***
عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۱
مجتبی ابراهیمی

مادر شهید



عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است.


عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت.

عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ 

رفت بگوید این پسر سومم.. سرش را بالا آورد ....

دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد...

 امام(ره) گریه اش گرفته بود ...

فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:

چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم...
عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۹
مجتبی ابراهیمی

عکس

آن روز ...

بگشوده بال و پر ...

با سر به سوی وادی خون رفتی

گفتی: «دیگر به خانه باز نمی گردم

امروز من به پای خودم رفتم

فردا شاید مرا به شهر بیارند

بر روی دست ها ...

اما ...


حتی تو را به شهر نیاوردند !!!

گفتند:

«چیزی از او به جای نمانده است جز راه ناتمام»

عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
مجتبی ابراهیمی


مردانه رفت

اندازه پسر خودم بود ...

سیزده چهارده سال سن داشت ....

وسط عملیات یدفعه نشست ...

گفتم : حالا چه وقت استراحته ؟!!

گفت : بند پوتینم شل شده.  میبندم و راه میفتم ...

نشست ولی بلند نشد ....

هردوپایش تیر خورده بود 

ولی برای روحیه ما چیزی نگفت !!!
عکس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۸
مجتبی ابراهیمی

شهیدامینی


امروز فقط برای تو می نویسم شهید من...

باز هم، دلم در هوای نوشتن از تـــو موج میزند...

آرام نمی گیرد، دل تنگ است و بی قرار...

می دانی که دوری از اینجا چه بر سر دلم آورده است...جایی که سه سال لحظاتی را برای نوشتن مطالب تجربه کردم که هیچ گاه از یاد نخواهم برد...با اشک های موقع نوشتن مطالب اینجا زندگی کردم...

من که بی لیاقت ترینم...می دانم....مطمئنم که عنایت شهدا بوده برای نوشتن مطالبی که خودشون مدیریت میکردند....وگرنه من....
می روم نه بخاطر حرف دیگران...نه به خاطر اذیت ها...نه بخاطر کم آوردن....بخاطر اینکه نمیتونم دیگه اینجا برای دلم بنویسم....حرف های دلم را بگویم....بعضی ها اینجا رو با زندگی شخصی من اشتباه گرفتند...می روم...شاید یه روزی برگشتم...شاید هم هیچ بازگشتی نباشه...همه چیز بستگی به.....

روزی که اینجا شروع به نوشتن کردم...من بودم و زندگی شهدا و دل نوشت هایم و درددل هایم برای تو....اما....

حرفهای من برای تو بماند در دلم....می دانی حال این روزهایم را...حال دلم را دریاب...این دل هم طاقتی دارد خوش انصاف...

تا کی من باشم و عکس تو و بغضم...؟؟؟

تا کی من باشم و اشک هایم و سکوت تو...؟؟؟

تا کی من باشم و دردهایم و سکوت تو...؟؟؟

تا کی من باشم و نوشته هایم برای تو و بی جواب ماندن اش...؟؟؟

تا کی...؟؟؟

تا کی...؟؟؟

می دانی که دارم ذره ذره در این بی" تو" یی ها می میرم....

یک سینه حرف دارم اما اشک هایم...اصلا بگذار بقیه اش را نقطه چین بگذارم ..................................................................................

نیازی به اینجا گفتن نیست...تو که خود می دانی همه چیزم را مهربانم...

بگذار برای آخرین بار پی نوشت هایم را برای تو بنویسم بهترینم.....

برای تو می نویسم دایی ولی الله و عمو مسلمم تو را دوست داشتن اگر خطاست به تعداد باران خطا میکنم...

برای تو می نویسم مهربانم...من سطرِ به سطرِ این ثانیه هایِ بی توِ با یادِ تو بودن را زندگی کرده ام...

برای تو می نویسم تمام دلم....من از در کنار تو بودن چیزی را به خاطر ندارم ،ولی "با تو بودن "و "به یادت بودن "را بسیار به خاطر دارم....

برای تو می نویسم روشنی چشمم،گرمی دلم...این قلب من و نگاه تو....

می روم از درد دوری ات بمیرم...

حلالم کن....

دعایم کن...

شفاعتم کن...

عکس


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۲
مجتبی ابراهیمی
شهید


اسیر شده بودیم،ما رو بردند اردوگاه العماره ...

داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم .معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند.

جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود

با خوندنش مو به بدنم راست شد !!!

روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:

مادر ! من از تشنگی شهید شدم !...
عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۹
مجتبی ابراهیمی

"رغبتــــم ســــوی بتان است ولیکـــن دو سه روز...

از پی مصلحتـــــی چنــــد مسلمــــان شده ام...!!!"

خوب ک به شعر بالا دقـــــــت میکنم...

میبینم این یه بیت خیلی وقتــــــــا...

شرح حال خودم و شایدم خیلی از دوستانه...!

دلبستگی های کوچیک و بزرگی که داریم

و تعلقات ما به دنیا...

همه و همه ما رو از اون هدفی که براش به این دنیا اومدیم دور میکنن...

دنیاگرایی و مصرف گرایی چیزایی که باعث شده آرمانهای ما تغییر کنه...

 و با تغییر آرمانهامون سبک زندگی مون هم تغییر کرده...و....

کلا اون ی بیت خیلی حرفــــــا داره دیگ...

در حیرتم که چه نویسم
روی سخنم با کیست؟
با خفته است یا بیدار؟
اگر خفته است
خفته را خفته کی کند بیدار؟
و اگر بیدار است
بیدار در کار خود بیدار است!
وانگهی نویسنده چه نویسد
که خود نامه سیاه
و از دست خویشتن در فریاد است.

پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ماشب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم...!

 **شاید تکمیل شد...

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۰
مجتبی ابراهیمی

شهید مهدی زاده

میخواستم بزرگ بشم...
درس بخونم مهندس بشم...
خاکمو آباد کنم ...
زن بگیرم...
مادر و پدرمو ببرم کربلا...
... دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک ,تو راه مدرسه باهم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم
خب نشد...باید میرفتم از مادرم, پدرم ,خاکم , ناموسم ,دخترم , دفاع کنم
رفتم که ...
دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم
الان اوضاع چطوره....؟

 

تخریب چی نوجوان شهید کاظم مهدیزاده
شهادت، عملیات کربلای1 - مهران- ارتفاعات قلاویزان

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۲
مجتبی ابراهیمی

شهداﺧــــــــــﺪﺍﯾــﺎ؛


صفحه ی ﺁﺧﺮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎمهﺍﻡ ﺭﺍ اینگونه می ﺧﻮﺍﻫﻢ... "به فیض شهادت نائل شد"

ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ که ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻫﺴﺖ؟!
ﺭﺍﻩ ﺁﺳﻤﺎﻥ که بسته نیست ، ﻫﺴﺖ؟!
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فے سبیلک بحق الحسین
تا حرف شهادت می زنم،

فرشته ها می زنند

زیر خنده...! حق دارند... تصادف، بیمارستان،مرگ عادی

سزای چون منی است.. اما... این که نشد پایان!

خداوندا،انتهای قصه ام را سرخ بنویس

یادمان باشد اگر شهید نشویم
باید بمیریم..
عکس


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۵
مجتبی ابراهیمی

شهید مصطفی دانش


متن وصیت نامه فدایی حضرت زینب (سلام الله علیها):

باید گذشتن از دنیا به آسانی

باید محیا شد از بهر قربانی

سوی حسین رفیق با چهره خونین

زیبا بود این سان معراج انسانی

با عرض سلام خدمت پدر و مادر همیشه مهربانم:ببخشید که آخر عمر زمانی که به من نیاز داشتید شما را تنها گذاشتم. بگذارید روی جوانی و جهالت، اکنون که این دست خط را می خوانید خداوند به من توفیق داده تا مهمان حضرت زینب شوم و بر سفره این بانوی گرامی بشینم و برای نزدیکتر شدن به این بانوی گرامی نیازمند و محتاج حلالیت و بخشش شما هستم..اگر از من بدرفتاری دیدید که دیدید مرا ببخشید و حلال کنید. در پایان زحمتی دیگر برای شما داشتم. مبلغ سیصد هزار تومان بابت رد مظالم از نیابت من بپردازید و از تمام اقوام آشنایان بالاخص همسایه ها و دوستانم برای من حلالیت بگیرید، شاید رفتاری از من سرزده و آنها دلخور شده باشند…. امیدوارم که وظیفه ام را به عنوان یک شیعه خوب انجام داده باشم در این دنیا از بدو تولد جز زحمت و نگرانی چیزی برای شما نداشتم امیدوارم در آن دنیا جبران کنم و مایه راحتی و آرامش شما باشم .

فدایی حضرت زینب

مصطفی دانش

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۷
مجتبی ابراهیمی

زمانه خواســـــــــــت توراماضی بعید کند

ضمیرغائب مفردکند ،شهیدکند

خدانخواست که تنها ازتوسربگیرد خواست

که ذره ذره وجودتوراشهیدکند

چشم هایم رامیبندم می خواهم آخرین حرفه آخرین لبخندشمارابه یادبیاورم

.باران پشت شیشه می بارد!نم نم ...هوا

خیلی پاک شده،امانفس های شما راکم دارد.نفس هایی که باهمه ی سختی

بالا وپایین رفتنش برای شما ،نعمتی بود

برای ما.بوی دوستانت رامی دادی ،آشناترازهمه بودی ..بوی دوستانت رامی دادی که

حرف هایت به دل می نشست..دلمان می خواست برایمان حرف بزنید

چقدرخدادوستتان داشت که ظرف تان رااین شکلی شکست.اصلا خودت هم

می دانستی دردهمیشه قسمت مردبوده است.

چشم هایم رامی بندم .آخرین حرف هایتان توی ذهنم جان می گیرد.

گفته بودم:

-یه توصیه ای،یه نصیحتی به ما بکنین...بفرمایین حاجی...منتظریم حرف های

شمارابشنویم..

لبخندزده بودی، یک لبخند کم رنگ ،صدایت آرام آرام بود،سخت شنیده می شد

،نفس های ماتوی سینه حبس شده بودوصدای خس خس نفس های شما بودفقط.

گفته بودی:

شماها بایدمنونصیحت کنین.من چرا؟

دیگر حسابی بوی دوستانت رامی دهی وحالا فقط خاطره ی حرفها،سرفه های

خشک ولبخندمانده.

پشت شیشه باران می زند،هوای شهر،حالاتمیزترازهمیشه شده اما باهمه ی

تمیزی اش نفس شما راکم دارد....

اما...........................

دلتنگیهایش تمام شد...

اینجا ستاره هاهمه روشند!

پس بیاباهم ازکوچه های خلوت شهربگذریم.

بیاباهم سکوت برگ های خاموش رادرهم

بشکنیم وآواز رویید مان رادر گوش های شنوا زمزمه نیم

وسراغی بگیریم ازستاره های که خاموش می پنداری مشان!

درمعرفت شهرکسی رامی شناختم که باعشق پیوندی دیرینه داشت.

کسی که زخم دلتنگی هایش رابارها درتنهایی اش گریه کرده بود.کسی

که هم سفره ی شهدابوده است وخم صحبت

دلتنگی هایشان.باخنده هایشان خندیده بود وباگریه هایشان گریسته بود

...امابرگشته بود باتنی زخمی ودلی پردرد.با

کوله باری ازحرفهای درگلومانده وبغض های وانشده.برگشته بودتامن وتو رابه

دوران عشق پیوند بزند،تابایستدوبا

ایستادنش ملائک راباردیگر به سجده وادارد.

اما حالا روزهاست که به مهمانی شهدارفته ودرآغوش امن خداآرام گرفته.

"غواص شهیدحسین محمدی" یکی دیگر ازیادگاران دوران عشق بود کا سالها

درگوشه ای از این شهر،بی صدا بادلتنگی هایش زندگی کرد وبی صداتر،ازکنار

خواب هایمان گدشت و رفت........

درباغ شهادت را نبندید....

به مابیچاره ها زان سو نخندید.....

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۱
مجتبی ابراهیمی


                                                           نه پــــلاکــــــ شناسایــــــی دارم

و نه رمـــــز شب را می دانم 

و نه راه برگشـــت را می شناســم

آواره میـان خط مقـــدمی که 

دور تا دورم را ||میــــدان میـــــن|| گرفته است

تــــو به دادم نرســــی...

مـــــــی روم از دســـــت خـــــــــــــــــــــــدا


دلتنگ


                                                                                                                                عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۳۶
مجتبی ابراهیمی

 

تقدیم به بچه های ایران که بچه موندن ولی بچگی نکردن!!

عکس شهدا

نتوان گفت این قافله وا می ماند

خسته و خفته از این خیل جدا می ماند

این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی

این سفر همره تاریخ به جا می ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما

مرغ دل سیر ز هر دام رها می ماند

می رسیم آخر و افسانه ی واماندن ما

همچو داغی به دل حادثه ها می ماند

بی صدا تر ز سکوتیم ولی گاه خروش

نعره ی ماست که در گوش شما می ماند

بروید ای دلتان نیمه که در شیوه ی ما

مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند

 

هوا را ازمن بگیر.........حسین را هرگز!!...

 

 

 

 


عکس

شهید غواص

دست من خورد به آبی که نصیب تو نگشت!!

(غواص شهید-ساحل اروند)

 

مادر شهید

 

 

 

ای وای.......خدایا!!بند دلم داره پاره میشه!!.......خدایا!!نگهم دار که یه وقتی گریه نکنم!!.......من آبرو دارم........نزار آبروم پیش زینب بره!!!

 

خدایا!!تو شاهد باش.....دارم دسته گلم رو می فرستم جبهه!!...........ثمره ی عمرم رو دارم از باغ دلم می چینم!!.........آخدا!دارم شاخ شمشادم رو می فرستم بره واسه پسر فاطمه سربده!!..............خدایا!!این کمو از من پیرزن قبول کن!!...........خدایا!گریه ام نگیره یه وقتی؟!...........آخه من از زینب خیلی خجالت میکشم................

 

 

 

عکس

 

 

 

 

آهای پسر خاک!!........تو از این دنیای خاکی بهترین چیزا رو با خودت ورداشتی:

 

سلاح..............قرآن................کوله ای سبک!!

 

واسه همینه که مثه برق از دنیا وآخرت رد شدی!!

 

ومن.......... به گرد پاتم نرسیدم!!

 

 

 

توی روایتی دیدم که اکثر یاران حضرت قائم علیه السلام از جوون ها هستن وپیرها خیلی کمن, به قدر سفیدی درون مردمک چشم!این حدیث رو نفهمیدم تا اینکه این عکس رو دیدم!!

 

عکس

 

 

 

مادر شهید

 

 

 

 

پسرم!!.....مگه مامان هیچ وقت تورو یادش میره؟!!

 

لالا، لالا، گل صدپر بخواب ای نازنین, دلبر
لالا، لالا، گل نرگس بلا بر تو نیاد هرگز
لالا، لالا، شکر بارت‏ خدا باشه نگهدارت
لالا، لالا، گل سوسن‏ سرت بذار, لبت بوسم
لبت بوسم که بو داره‏ که با گل گفتگو داره‏
لالا، لالا، گل زردم‏ نبینم داغ فرزندم‏
خداوندا تو ستّاری‏ همه خوابند تو بیداری‏
به‏حق خواب و بیداری‏ عزیزم را نگهداری

 

 

 

عکس شهید

این خاک ایران......خاک عجیبیه!!

واسه اینکه بچه هاش..........تو این خاک..........زود مرد میشن!!!

مرد هم مردای قدیم!!!

 

 

دختر رو هر کاریش بکنی بازم باباییه!!.........ماشالا........هزار ماشالا........دخترای علی چقدر شبیه باباشون شدن!!...........بگو ماشالا!!

 

شهدا شرمنده ایم

 

اگرسر به سرتن به کشتن دهیم

ازآن به که میهن به دشمن دهیم

دریغ است کایران ویران شود

کنام پلنگان و شیران شود

(فردوسی)

 

برو......تندتر برو.........برو توی دل دشمنو خالی کن!برو بهش پیغام بده که....... هنوزم هیچ غلطی!!نمی تونه بکنه.........بروکه.......اگه نگین دیوونه ام........ من توی این شعله ی آتیش فتح و گشایش می بینم........من روشنای ظهور رو می بینم!!

 


 عکس

 

امیرالمومنین فرمود:بهشت در زیر سایه نیزه های دلاوران است!!

 

عکس شهدا

ایران آخرین سنگره!!.......یه وقت فکر نکنی این سنگر خالیه!!.....نه.......این سنگر صاحب داره!!

 

عکس سنگر

 عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۸
مجتبی ابراهیمی


شهیدان

ایمان، عطر خوشبوى گلهاى گلستان اسلام است.

ایمان، درس عشقى است که شهیدان آن را از دفتر توحید خوانده‌اند.

ایمان، بالاترین نمره قبولى در کلاس مقاومت و ایثار است.

ایمان، برترین و بالاترین مدالى است که شاگردان اول دانشگاه جبهه به گردن مى‌آویزند.

ایمان، موشک فضاپیمایى است که شهیدان با آن از خاک تا به افلاک سفر کردند.

ایمان، چشمه زلالى است که شهیدان را در آن غسل شهادت دادند و جاودانه شدند.

ایمان، مهر تائیدى است بر تلاش خستگى‌ناپذیر سینه سرخان مهاجر.

ایمان، شمع فروزان محفل عشق است که شهیدان عاشقانه بر گرد آن چرخیدند، تا جسم ملکى را بسوزانند و جان ملکوتى بیابند.

ایمان، ثمره و حاصل انقلاب اسلامى است که با جانفشانى شهیدان شکل گرفت.

ایمان، خونبهاى عظیم و شایسته شهیدان شاهد ماست.

ایمان، نوشداروى دل‌هاى ترک خورده خاندان عشق است.

ایمان، ترمیم کننده قلب‌هاى شکسته فرزندان شاهد است.عکس


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۱
مجتبی ابراهیمی


شهید

شب زیبایی بود . حیفمان می آمد بخوابیم؛ولی بهانه ای برای بیدار ماندن نبود. گروهبان ، دسته را جمع و جور کرد . می گفت فرمانده با شما کار دارد.
فرمانده آمد و گفت:ممکن است این چند روز عملیات باشد!

امشب باید در تاریکی کار کنید. نفری بیست تا گونی شن درست کنید. به هم نگاه کردیم. خندیدیم. بهانه ای بود برای بیدار ماندن؛ بعد از یک گرمای ۵۰ درجه یک شب خنک و پر ستاره می چسبید.
فرمانده سرش را روی بیستمین گونی که از شن پر کرده بود ،گذاشت و  به خواب رفت بود. برای نماز صبح که بیدار شد. گونی بچه ها را شمرد ، اخم کرد وگفت :
دیشب چی کار می کردید. نفری ده گونی هم پر نکرده اید.بجنبید.هنوز قدری هوا تاریک است باید جبران کنید.
بچه ها به تکاپو افتادند؛فرمانده شگفت زده شد.گفت :«ببینم ، پس بیل هایتان کجاست؟چرا با مشت گونی را پر می کنید؟!»
گفتم :« بیل نداریم»
فرمانده خجالت زده شد؛گفت:«چرا نگفتید بیل تهیه کنم؟»
بچه ها باز هم خندیدند .گفتم :

خودتان گفتید : در جبهه نباید چیزی بخواهیم ؛ ممکن است فرمـانده شرمنده شود.

 فرمانده گفت :«شرمنــده!»

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۶
مجتبی ابراهیمی

 شهید عباس ابراهیمی

شهیدعباس ابراهیمی درسال1342درروستای اسماعیل قنبرازتوابع بخش شیب آب شهرستان زابل درخانواده مذهبی ومتدین دیده به جهان گشود درسن7 سالگی دردبستان اسماعیل قنبرکه آلان به نام خودشهید متبرک گشته است مشغول به تحصیل شدوپس ازاتمام دوران ابتدایی در روستای تیمورآباد که تقریبادرفاصله1.5کیلومتری روستای اسماعیل قنبر می باشدواردمدرسه راهنمایی گردید وتحصیلات خود راتاگرفتن مدرک سیکل ادامه داد پس ازاخذ مدرک سیکل به مدت یک سال بیکار بود ودر دوران تحصیلات ابتدایی وراهنمایی ومدت بیکاری درکارهای کشاورزی باپدرش کمک میکرد به گفته یکی ازهمکلاسی هایش که الان معاون فرمانداری شهرستان زابل هست درتظاهرات وراهپیمایی هایی که ازطرف مدرسه برگزار می شد مشارکت داشت ودر کارهای روزمره باپدرومادر کمک می کرد مخصوصا درکار زراعت وکشاورزی به طوری که یک روز ازمدرسه جلوترازما،دوچرخه خویش راسواروبه راه افتاد ازاوپرسیدیم بااین عجله کجا میروی  جواب داد : میروم که با پدرم زمین را آبیاری کنم. اخلاق بسیار خوب وپسندیده ای داشت درمجالس ومراسمات مذهبی  حضور داشت قرآن راتلاوت می کرد کتاب های مذهبی واسلامی رامطالعه می نمود. درادامه برای طی نمودن خدمت سربازی در تاریخ 18/09/1360وارد ارتش جمهوری اسلامی درآمدوپس از اتمام سه ماه آموزش درکرمان به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شدند ودرمنطقه خونین شهر با دشمن بعثی می جنگیدند درچندین عملیات شرکت داشتند تا بالاخره درتاریخ07/03/1361درعملیات بیت المقدس براثراصابت گلوله دشمن بعثی درخونین شهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد بهترین مطلبی که از زبان بزرگان روستا میتوانم بگویم این است زمانی که این شهید را به روستا آوردند چون  اولین شهیداین روستا بود تقریبا  مردم چندین روستای اطراف جمع شده ودرتشیع جنازه ایشان شرکت داشتند بطوری که کسی تشخیص نمیداد که برادر یا خواهر شهید کیست جو روستا در غم و اندوه و تقریبا مسیر دو کیلو متری روستا تا مزار پراز جمعیت تشیع کننده بود                                                           
خاطرات خانواده شهید: شهید عباس ابراهیمی همه دوستان، آشنایان و اقوام را به داشتن رفتار و کردار نیک دعوت و اهمیت دادن به نماز را توصیه می نمود ، در کارها با مردم کمک و با تمامی اعضای خانواده اش خوش اخلاق ،مهربان و فردی متواضع و متعهدبود و درانجام کارها تلاش و کوشش فراوان داشت .    

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۱
مجتبی ابراهیمی

عکس امام مهدی

امروز جمعه نیست ...

 

 " آقای " من ...

 


قرار نیست که فقط غروبهای " پنجشنبه " تا غروب " جمعه "

 

سراغت را بگیریم ...

 

قرار نیست فقط " جمعه ها " انتظار " ظهورت " را بکشیم ...

 

آری ...

 

" شنبه " هم می شود از " دوریت " ناله سر داد ...

 

" یکشنبه " هم می شود " انتظارت " را کشید ...

 

" دوشنبه " هم می شود دنبال " گمشده " گشت ...

 

 " سه شنبه " هم می شود با " آقا " درد دل کرد ...

 

" چهار شنبه " هم می شود به خاطر " آقا " گناه نکرد ...

 

یا بن الحسن

 

دوریت " درد " بی " درمان " است

 

 ای " پسر فاطمه "

 

امروز " جمعه " نیست اما ... " دلم " برایت " تنگ " است 

 

السلام علیک یا ابا صالح المهدی ( عج )

عکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۸:۲۷
مجتبی ابراهیمی